می خوام فانوسو بردارم
اگه این شهر تاریکه
باید پیدات کنم امشب
با تو روزام نزدیکه"
تو تو آغوش من بودی
چی شد گم کردمت حالا
منی که یک شبم هرگز
نگفتم"من" به جای "ما"
"دارم رد میشم از اینجا
میون آجرایی که
برام دیوار می سازن
شبیه آدمایی که
به چشم غنچه بدبینن
خسا رو خواب می بینن
کسایی که میون خاک
برات آوار می چینن"
بیا فانوستو بردار
می خوام شب هم زیبا شه
داره بوی چشات می یاد
گمونم عشق این باشه
می خوام فانوسو بردارم
اگه این شهر تاریکه
باید پیدات کنم امشب
با تو روزام نزدیکه
"آرزوبیرانوند
باعکس هایت دردِدل کردن چه زیباست!
گاهی تو را در خواب می بینم عزیزم!
حالی نپرس از من که ویرانم برایت...
من چندسالی هست غمگینم... عزیزم...
رودم که در خود می روم هی سمت دیروز
هی زخم هی نیش از شکستن خورده ام من!
گفتی بگویم زندگی زیباست اما...
شاید حواسم نیست! شاید مُرده ام من...
گاهی نمی دانی چه می خواهی بگویی
حتی کلامت در بیانت درد دارد!
اصلا شده در یک قفس تنها بجنگی!؟
و حس کنی دیگر توانت درد دارد!
خوشبخت بودن دلخوشی می خواهد آخر!
من زنده ام در شعرهایم مثل یک مرگ!
من ناامید از زندگی هستم همیشه...
دنیا شده زندان برایم مثل یک مرگ!
جنگیدنم راهی به رویم وانکرد و...
تقدیر شاید بود من در غم بسوزم...
گفتم نمان! من زخم دارم! درد دارم!
رفتی و بدتر شد هوای حال و روزم...
امروز غم... دیروز غم... فردا دوباره...
این دردهای لعنتی پایان ندارد!
من مانده ام با مرگ تدریجیِ بودن...
حتی نجاتم لحظه ای امکان ندارد!
من آرزو هستم ، آرزویی که شکستم!
ویران شدم هرروز تا آباد باشی!
سبز از شکفتن باش! سبز از نور و لبخند!
من غرقِ اشکم تا تو بی من شاد باشی"
باز هم صبح و ترافیک و من و سختیها
باز هم دور تسلسل سر بدبختیها
باز هم وسوسهی شعر و صف لیوانها
باز هم شامِ شب و همهمهی مهمانها
باز انگار زری رفته کسی را دیده
بازم انگار هوویَش دوقلو زاییده
باز بحث است کسی رفته محلل شده است
قیمت نفت، طلا، زن، متحول شده است
باز رویای تو کابوسِ بدِ بیداریست
باز افسردگی و حالِ بدم تکراریست
عشق در لحظهی باور به خودش هم شک کرد
رگی از تیغ گذر کرد و غمت را حک کرد
بعدِ تو شک همه دنیای مرا با خود برد
خوره شد، آمد و احساس قشنگم را خورد
شک به تو، شک به خودم، شک به خودِ شک حَتًیٰ
شک به اشکی که چکیدهست دقیقن اینجا
بعدِ تو آن که نبودم و نبایِست شدم
بعدِ تو هرچه که هرکس نتوانست شدم
بعدِ تو فاجعه ای بود مونث بودن
ساقه ای ترد به طوفان حوادث بودن
بعدِ تو، دور خودم، دور خودم چرخیدم
سکه افتاد، خط آمد، ته خط را دیدم
بعدِ تو عشق من این پاکت سیگار شده
میروم ظرف بشویم که تلنبار شده!
آرزوبیرانوند
پدرم تو گذشته جامونده
هنوزم فکر جنگ و خمپارس(ت)
خونه رو شکل پادگان کرده
مادرم خیلی وقته بیچارس(ت)
باخودش,با خداش, راحت نیس(ت)
مردی که جنس قلبش از سنگه
سی و چن(د)ساله که پدر داره
باخودش,با خداش,میجنگه
مادرم خیلی وقته بیچارست
بس که تنها تو خونه میشینه
شب میخواد پیش شوهرش باشه
شوهرش خواب جنگ و میبینه
مادرم با خداش نمیجنگه
اما ترسش همیشه پابرجاس(ت)
همیشه از عقایدش میگه
باورم شه جهنم اون دنیاس(ت)
خسته ام از خدای اجباری
«ترس» یعنی خدا,یه بی رحمه
من خدایی رو می پرستم که
خونوادم اونو نمی فهمه!
مجرمم توی پادگانی که
هرکسی با خداش,درگیره
مجرمی که نماز میخونه
اما قبلش وضو نمی گیره!
ما سه تا تو یه خونه ایم اما
عاشق خط و مرز و دیواریم
مومنای شگفت انگیزیم!
"دنیای من بدون حضورت جهنم است
یک خواب وحشت آورِ با زجر توأم است
دور از تو خُرد می شوم از اینکه بین شهر
می بینم عاشقانه دو تا دست در هم است
زل میزنم به عکس تو و ابر می شوم
هر شب بساط گریه برایم فراهم است
از حال و روز خویش نگفتم به هیچ کس
در من هزار حرف نگفته مجسّم است
محتاج کرده بی تو مرا دستِ سرنوشت
وقتی که جای دست تو در دست من کم است
اصلا خیال کن همه دنیا برای من
وقتی ندارمت، همه اش پوچ و مبهم است
شعرم به سر رسید و کماکان کلاغ ما...
"دنیای من بدون حضورت جهنم است "
...
جز خودم نیست کسی پشتم و همدوش خودم
باز افتادهام از دست تو بر دوش خودم
چند قرن است که دیدار تو ممکن نشدهست
ای هنوزم نفست در سر مغشوش خودم
عطرت از پیرهنم رفته و عاقل نشوم
تا کشم عطر تو را باز به آغوش خودم
تا کی آخر من و این حال نزارم بی تو!
چه کنم با تو و دنیای فراموش خودم!
کوه باشی، به شبی سخت فرو میریزی
وای از ریزش در لحظهی خاموش خودم
هیچ راهی به جز از رنگ به بیرنگی نیست
سایهات باد سرِ سایهی مخدوش خودم
دیدمت مرگ، پس از عشق به در کوبیدی
مرحبا بر تو... بیا، ای همهات نوش خودم
تاوان قهرم با غزل بغضی شکسته در گلوست
دلواپس فردای تو آزردهای دیوانهخوست
کوس انالحق را شبی بر طبل رسوایی زدم
منصور این قصه دگر پیش همه بیآبروست
در طالع فردای من شاید خوشی هم باشد و
بیاعتمادم میکند عمری که وابسته به موست
تنهایی من با غزل، با گریهها هم پٌر نشد
درمان درد عاشقی کهنه شرابی در سبوست
در کشمکشهای خیال، فکرم به جایی قد نداد
تلقین چه سودی میدهد وقتی که فکرم پیش اوست
چاک گرببان بر تنش دارد نشان عاشقی
بیچاره آن دلخسته که با گریه سرگرم رفوست
از کوچهی معشوق خود، آهسته هر شب میگذشت
بر روى دیوارى نوشت: یک زن اسیر آرزوست
...
گاهی به عادتی که دم از طرد میزنی
انصاف نیست، حرف عملکرد میزنی
من پای عشق تو که سر و جان گذاشتم
بر من، تو انگِ "تاب نیاورد" میزنی
حالا که بین من و تو فرسنگ فاصلهست
حرف از غرور و رفتن و برگرد میزنی؟
تو در بهار عشق، مرا پس زدی ز خویش
حالا چرا تو حرف ز دلسرد میزنی؟
بین من و تو، هیچ قراری نبود و نیست
دیگر چرا تو زخمه به این مرد میزنی؟
کوتاهی از تو بود که نشناختی مرا....
این مرهم تو نیست که بر درد میزنی
....
چه بیرحمانه تاریکم، خدایا نور میخواهم
برای آسمانم، یک خیال دور میخواهم
بدون تو، تماشایی ندارد زندگی دیگر
که بی تو زندگی را من درون گور میخواهم
تو گفتی که نمیبینی؟ به درد تو نخواهم خورد
من اما عاشقی را با دو چشم کور میخواهم
کم آوردم همیشه روبهرویت، ضعف هم دارد
برای نقطهی ضعفم دلی مغرور میخواهم
دلت از کی سیاه و سخت و سنگی شد نمیدانم
من آن دل را که میزد هی برایم شور میخواهم
تو را با اینکه بیمهری، تو را با اینکه خاموشی
تو را بیش از همه عالم، تو را بدجور میخواهم
اشعاری زیبا از خانوم بیرانوند
چندین ترانه زیبا از وبلاگ بلاگفا خانوم آرزوبیرانوند را به اشتراک میگذارم....
اون که این روزا به خاطرش داری ، روی ابرا خونه می سازی ، کیـه ؟
هر دومون خوب می دونیم از این به بعد ، نفـرِ سوم این بـازی کیـه !
می دونم ! یه تازه وارد اومـده ! بیـا تا بهونـه دستِ هم ندیـم
وقتشـه که مشتتـو وا بکنی ! هردومون این بازیو خوب بلدیـم
این نمایش ، دو تا بازیگـر داره ، یکی دل می ده ، یکی دل می گیره
نمی مـونم تا تماشـاچی باشم ، دیگه پام به سمتِ عشقت نمی ره !
حیفِ اون همه صداقت که همش ، با وجودِ آدمـی مثلِ تو مُـرد
چی بگم تا نفرتو حس بکنی ، حیف دستام که به دستات گِره خورد !
فک نکن ستـاره ی بازی شدی ، فک نکن که رفتم و تمـوم شده !
تا ابد یادم می مونه که چطور ... لحظه های زندگیم حروم شده !
تو رو بهتر از خودت می شناسمو ... واردم به همه ی زیر و بمت !
واسه انتقام من آماده باش ، با همین ترانه ها می کُشمت !
....
شعر دوم
کدوم ابرو بغل کردی بباری
که هر شب پنجره میشه حریصت
تموم شهر زیر آب رفته
ونیز خوابیده توو چشمای خیست
مچاله میشی تنهایی روو تختت
یه نخ گریه، یه پاکت شب نخوابی
توو باد سرد پاییزی شبیه
لباس بیقرار روو طنابی
کسی چشم انتظارت نیست اینجا
به دنبالت نمیگرده نگاهی
قطارت راه افتاده ولی تو
بلیتِ گمشده توو ایستگاهی
تماشا کن ازت چی ساخته دنیا
که حتی دیگه احساسی نداری
قمار زندگی رو دست آخر
داری میبازی و آسی نداری
یه هفته س از اتاقت جُم نخوردی
میجنگی با خودت توو انفرادی
چقد خسته کنندهس حال و روزت
مثِ خمیازهی غیر ارادی
خودت رو میزنی آروم بگیری
خودآزاری ولی حال خوشی نیست
یه روز میفهمه اونکه از تو دل کَند
خیانت کمتر از آدمکشی نیست...
.....
یه چن وقته که حال من خوب نیست
دلم خیلی تنگه واسه دیدنت
واسه خنده های پر از دلهرهت
واسه اخمها و نخندیدنت
میترسم از آیندهی مبهمم
میترسم پر از روزای سخت شی
چقد تلخه وقتی یقین میکنم
تو با من نمیتونی خوشبخت شی
خودم گفته بودم بری تا یکی
بیاد حال و روزت رو بهتر کنه
خودم گفته بودم! چرا پس خودم
نمیتونه دوریتو باور کنه
من و تو که دیوونهی هم شدیم
یهچنوقته دنبال هم نیستیم
چقد سخته هرکی رو دیدم بگم
تمومه! نه ما مال هم نیستیم
همین لحظه، هر روز، هر ثانیه
دلم تنگ میشه ولی برنگرد
ببین مصلحت اینه تنها بشیم
همین "مصلحت" ما رو بیچاره کرد
من امروز دستاتو ول میکنم
که فردا کنارم نیفتی زمین
یه وقتایی باید بذاری بری
ببین عشق یعنی دقیقا همین!
#آرزوبیرانوند
....
مواظـب باش دلبنـدم ...
دارم می افتم از چِشمـت ، مثِ بـرگای پائیزی
ولی یادت نره روزی ... به یادم اشک می ریزی
منو بِسپر به دستِ باد ، همون بی آشیـون مست
سراغم رو بگیر از خاک ، تهِ یه کوچه ی بن بست
مثِ تقـویم دل مرده ، ورق خوردیـم و فهمیدم
حقیقت دور بود و من ، تو رو نزدیـک می دیدم !
توُ این دنیای وارونه ، دروغ و عشق همـزادن
همونا کـه تو رو بـردن ، جنونو یادِ من دادن ....
پشیمونی توُ کارم نیست ، دارم می رم ، بدونِ تو
توُ این روزای گیج و گم ، فقـط یادت نره اینـو :
حواسـت نیست ، سـرت گرمه !! همین دلواپسم کرده
مواظـب باش دلبنـدم ... زمستـونا ، هـوا سـرده
......
به بند بند ِ نگاهش ضمانتی که نبود ...
به چشم های کمندش اسارتی که نبود ...
قسم به بخت سیاهم ... قسم به این غزلم
که سوختم به هوایش ... حمایتی که نبود ...
به جرم عشق عظیمی که در وجود ِ من است ...
به دادگاه ِ دو چشمش عدالتی که نبود ...
چه حرف ها زده شد پشت زخم های تنم ...
به جز پزشک معالج ... عیادتی که نبود ...
میان ذکر تو بودم ... که باز خوابم برد ...
و صبح آمد و با آن اجابتی که نبود ...
من عقربی شده ام در میان آتش دوست ...
و آه می کشم از این رضایتی که نبود ...
میان کوچه ی فکر و خیال پرسه زدم ...
به پشت هر قدمم جز حماقتی که نبود ...
درست نقطه ی جان را اجل نشانه گرفت ...
و شهر همهمه شد با جنایتی که نبود ...
و حیف چشم پلنگم به ماه ِ تو نرسید ...
شکایت از چه کنم؟از لیاقتی که نبود ...
.....
علف هرز
علفِ هرز !
پشتِ این نگاهِ روشن ، شبـح و ... دو روئیـه !
آینه هم دیگه می دونه ، خنده هام مصنوعیه !
می دونستم ! عشقِ پاکم ، واسـه تو خیـلی کمـه !
تو یه شاهزاده می خواستی ! نه دلی که پُـر غمه ...*
خـودِ واقعیمـو کُشتم ، تا توُ زنـدگیـم بمـونی
تا بگی برات عزیـزم ! بگـی بی من نمی تونی !
ریشـه های بـودنم رو ، به هـوای تو سوزوندم
از گذشته هـام بریدم ! علفِ هـرزِ تو ... موندم !
تو رو دارم ! اما بی من ! لحظه هام پره عذابـه
مثِ دلقکا ، عزیزم ، زنـدگیـم ! پشتِ نقـابـه !
بسمه این بندگی ... این همه دوز و کَلَـک
بگـو عاشقِ منی ؟ یا دروغ و صـورتک ؟!
....
نگرانم واسه حال و روز فردای خودم
یه جوری باید که آینده رو زیر و رو کنم
وقتشه صبر و بغل کنم که ایوب بشم!
وقتشه به درد سیلی خوردن از تو خو کنم
اون پرنده ای که حسی واسه پرواز نداره
واسه مرگش یه تلنگر کوچیکم کافیه
شکل مهره ای که محکومه به کیش و مات شدن
توی زندگیتم اما بودنم اضافیه
دیگه هیچ امیدی به ستون این رابطه نیست
سستی و لرزش پایشو دارم حس میکنم
مرگی که جرأت نزدیکی به ما رو هم نداشت
نمیدونم چرا سایشو دارم حس میکنم
وقتی زندگی باهات لج کنه تکلیف چیه؟
وقتی باورت به هر چی دیدی تغییر کنه
وقتی آدما خود واقعیشونو رو کنن
وقتی تصمیم یکی دیگه تو رو پیر کنه...
تازه میفهمی خودت هستی و دنیای خودت
تازه میتونی حقیقتا رو خوب درک کنی
دیگه نه نمیگی به تصمیم رفتنش که هیچ
به سرت میزنه حتی خودتم ترک کنی!
صبر و تو بغل گرفتم اما بی فایده بود
زیر و رو کردن آینده امید واهیه
شکل مهره ای که محکوم به کیش و مات شدن
آخر مسیر زندگی من تباهیه....
آرزوبیرانوند
چین بررخ خندان خود(رهبر) نمیآرد
ترانه ترانه...دوخط بغض و آه
بذار اسم ِ تو چشممو تَر کنه
بهونه تراشیده ذهنم که باز ،
با رویای تو خستگی در کنه
نیاوردمت توی شعرم،بگی
مث اون قدیما هنوز عاشقی
نمیخوام با حرفام اذیت بشی،
دروغی بگی آدم ِ سابقی
برو با دل ِ راحت و بی عذاب
بدهکار ِ دنیای من نیستی
غریبه س برات جنس ِ دیوونگیم
عزیزدلم، آخه زن نیستی
به قول تو ،این پازل ِ لعنتی
همه چیزو میگیره کامل بشه
بذار این وسط من بسوزم به پات
ولی آرزوی تو حاصل بشه
میگفتی بده حال ِ دنیای ما
کسی فکر ِ حال ِ کس ِ دیگه نیست
پراز بغض و نفرت شدن آدما،
دیگه هیچ کسی،اونی که میگه نیست
کشوندم تورو توو ترانه،بگم:
هنوز میشه دلبسته ی شعر شد
بُرید از همه آدما و فقط،
پریشون و پیوسته ی شعر شد
هنوز میشه دلبسته ی شعر شد،
دلارو دل ِ بهتری میکنه
ببین توی این شعر،پاییز ِ زرد
چه جوری برام مادری میکنه
سرم روی زانوی پاییزه و/
خداحافظ ُ مینویسم برات
برو،
خنده هام نذر ِحال ِ دلت!
بذار این وسط من بسوزم به پات
آرزوبیرانوند