اشعاری زیبا از خانوم بیرانوند
چندین ترانه زیبا از وبلاگ بلاگفا خانوم آرزوبیرانوند را به اشتراک میگذارم....
اون که این روزا به خاطرش داری ، روی ابرا خونه می سازی ، کیـه ؟
هر دومون خوب می دونیم از این به بعد ، نفـرِ سوم این بـازی کیـه !
می دونم ! یه تازه وارد اومـده ! بیـا تا بهونـه دستِ هم ندیـم
وقتشـه که مشتتـو وا بکنی ! هردومون این بازیو خوب بلدیـم
این نمایش ، دو تا بازیگـر داره ، یکی دل می ده ، یکی دل می گیره
نمی مـونم تا تماشـاچی باشم ، دیگه پام به سمتِ عشقت نمی ره !
حیفِ اون همه صداقت که همش ، با وجودِ آدمـی مثلِ تو مُـرد
چی بگم تا نفرتو حس بکنی ، حیف دستام که به دستات گِره خورد !
فک نکن ستـاره ی بازی شدی ، فک نکن که رفتم و تمـوم شده !
تا ابد یادم می مونه که چطور ... لحظه های زندگیم حروم شده !
تو رو بهتر از خودت می شناسمو ... واردم به همه ی زیر و بمت !
واسه انتقام من آماده باش ، با همین ترانه ها می کُشمت !
....
شعر دوم
کدوم ابرو بغل کردی بباری
که هر شب پنجره میشه حریصت
تموم شهر زیر آب رفته
ونیز خوابیده توو چشمای خیست
مچاله میشی تنهایی روو تختت
یه نخ گریه، یه پاکت شب نخوابی
توو باد سرد پاییزی شبیه
لباس بیقرار روو طنابی
کسی چشم انتظارت نیست اینجا
به دنبالت نمیگرده نگاهی
قطارت راه افتاده ولی تو
بلیتِ گمشده توو ایستگاهی
تماشا کن ازت چی ساخته دنیا
که حتی دیگه احساسی نداری
قمار زندگی رو دست آخر
داری میبازی و آسی نداری
یه هفته س از اتاقت جُم نخوردی
میجنگی با خودت توو انفرادی
چقد خسته کنندهس حال و روزت
مثِ خمیازهی غیر ارادی
خودت رو میزنی آروم بگیری
خودآزاری ولی حال خوشی نیست
یه روز میفهمه اونکه از تو دل کَند
خیانت کمتر از آدمکشی نیست...
.....
یه چن وقته که حال من خوب نیست
دلم خیلی تنگه واسه دیدنت
واسه خنده های پر از دلهرهت
واسه اخمها و نخندیدنت
میترسم از آیندهی مبهمم
میترسم پر از روزای سخت شی
چقد تلخه وقتی یقین میکنم
تو با من نمیتونی خوشبخت شی
خودم گفته بودم بری تا یکی
بیاد حال و روزت رو بهتر کنه
خودم گفته بودم! چرا پس خودم
نمیتونه دوریتو باور کنه
من و تو که دیوونهی هم شدیم
یهچنوقته دنبال هم نیستیم
چقد سخته هرکی رو دیدم بگم
تمومه! نه ما مال هم نیستیم
همین لحظه، هر روز، هر ثانیه
دلم تنگ میشه ولی برنگرد
ببین مصلحت اینه تنها بشیم
همین "مصلحت" ما رو بیچاره کرد
من امروز دستاتو ول میکنم
که فردا کنارم نیفتی زمین
یه وقتایی باید بذاری بری
ببین عشق یعنی دقیقا همین!
#آرزوبیرانوند
....
مواظـب باش دلبنـدم ...
دارم می افتم از چِشمـت ، مثِ بـرگای پائیزی
ولی یادت نره روزی ... به یادم اشک می ریزی
منو بِسپر به دستِ باد ، همون بی آشیـون مست
سراغم رو بگیر از خاک ، تهِ یه کوچه ی بن بست
مثِ تقـویم دل مرده ، ورق خوردیـم و فهمیدم
حقیقت دور بود و من ، تو رو نزدیـک می دیدم !
توُ این دنیای وارونه ، دروغ و عشق همـزادن
همونا کـه تو رو بـردن ، جنونو یادِ من دادن ....
پشیمونی توُ کارم نیست ، دارم می رم ، بدونِ تو
توُ این روزای گیج و گم ، فقـط یادت نره اینـو :
حواسـت نیست ، سـرت گرمه !! همین دلواپسم کرده
مواظـب باش دلبنـدم ... زمستـونا ، هـوا سـرده
......
به بند بند ِ نگاهش ضمانتی که نبود ...
به چشم های کمندش اسارتی که نبود ...
قسم به بخت سیاهم ... قسم به این غزلم
که سوختم به هوایش ... حمایتی که نبود ...
به جرم عشق عظیمی که در وجود ِ من است ...
به دادگاه ِ دو چشمش عدالتی که نبود ...
چه حرف ها زده شد پشت زخم های تنم ...
به جز پزشک معالج ... عیادتی که نبود ...
میان ذکر تو بودم ... که باز خوابم برد ...
و صبح آمد و با آن اجابتی که نبود ...
من عقربی شده ام در میان آتش دوست ...
و آه می کشم از این رضایتی که نبود ...
میان کوچه ی فکر و خیال پرسه زدم ...
به پشت هر قدمم جز حماقتی که نبود ...
درست نقطه ی جان را اجل نشانه گرفت ...
و شهر همهمه شد با جنایتی که نبود ...
و حیف چشم پلنگم به ماه ِ تو نرسید ...
شکایت از چه کنم؟از لیاقتی که نبود ...
.....
علف هرز
علفِ هرز !
پشتِ این نگاهِ روشن ، شبـح و ... دو روئیـه !
آینه هم دیگه می دونه ، خنده هام مصنوعیه !
می دونستم ! عشقِ پاکم ، واسـه تو خیـلی کمـه !
تو یه شاهزاده می خواستی ! نه دلی که پُـر غمه ...*
خـودِ واقعیمـو کُشتم ، تا توُ زنـدگیـم بمـونی
تا بگی برات عزیـزم ! بگـی بی من نمی تونی !
ریشـه های بـودنم رو ، به هـوای تو سوزوندم
از گذشته هـام بریدم ! علفِ هـرزِ تو ... موندم !
تو رو دارم ! اما بی من ! لحظه هام پره عذابـه
مثِ دلقکا ، عزیزم ، زنـدگیـم ! پشتِ نقـابـه !
بسمه این بندگی ... این همه دوز و کَلَـک
بگـو عاشقِ منی ؟ یا دروغ و صـورتک ؟!
....
هنوز سنگینیِ دارِ
یکی دنیاشو بخشیده
سخاوت گاهی اجبارِ
فقط این خونه می دونه
که غربت چارتا دیواره
تنفس کردنم اینجا
با مردن رابطه داره
چشای صندلی بسته س
تن لخت طناب سرده
توو بیتایی که نشنیدی
یه شاعر خودکشی کرده!
توو چشماش عکس تابوته
توو چشمایی که تب کرده
کسی اشکاشو نشمرده
توو روزایی که شب کرده
توو جیباش یه کمی کافور...
چقدر آمادگی داره!
همین لبخند چرکی شم
به بغضش بستگی داره
پاهاش توو فکر رفتن نیست
سکونش خستگی داره
به قدر یه طناب دار
به شب دلبستگی داره
شب تاریک و دلسردی
که شعراشو قرق کرده
با دردایی که ننوشته
توی تنهایی بغ کرده
چشای صندلی بسته س
تن لخت طناب سرده
توو بیتایی که نشنیدی
یه شاعر خودکشی کرده!
" تلخ مثل ...!!
اوقات بیکاری ، می نشستیم جلوی هم و به صورت های هم خیره می شدیم . او حسرت صورت مرا می خورد و من حسرت صورت او را .. چند دقیقه ای که بی صدا به هم زل می زدیم ، خنده ام می گرفت . شروع می کردم به قهقه زدن. مریم هم نوک انگشتش را فرو می کرد توی چالی های لُپم و می گفت ، کاش مادر او هم وقتی حامله بود ، سیب زیاد می خورد تا او هم دو تا از این چالی ها گوشه ی لُپ هایش داشت ...!!
.... از نگاه کردن مریم سیر نمی شوم . موهای لخت و بلند و خرمایی اش ، دور تا دور صورت استخوانی و رنگ پریده اش را گرفته و بدجور خودنمایی می کند . دست می کشم روی تارهای نرم موهایش و سعی می کنم لطافتش را برای همیشه به خاطر بسپارم . چقدر دلم می خواهد از جایش بلند شود ، روبرویم بنشیند و موهایش را بسپرد به دست هایم ،تا دوباره با موهایش بازی کنم و ببافمشان ...
درست مثل همان روز هایی که با احمد قرار داشت .
حاضر که می شد ، لباس هایش را که می پوشید ، می آمد و دو زانو می نشست جلویم ..کتاب را از دستم می کشید بیرون و می گفت که موهایش را ببافم . من هم دست می کردم لای موهایش و سه دسته شان می کردم . دسته ها را می پیچاندم توی هم و شروع می کردم به بافتن.. به آخر که می رسید ، بهانه می آوردم که خراب شد! دوباره موهایش را باز می کردم و از اول می بافتم . این جور وقت ها ، این شعر حمید مصدق را برایش می خواندم " گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من ، گیسوان تو شب بی پایان ، جنگل عطر آلود ، موج دریای خیال..." می خواستم حواسش به شعر خواندن من پرت شود تا نپرسد که چرا بافتن موهایش اینقدر طول کشیده. اما تا می رسیدم به الف خیال ، دهانم را که باز می کردم تا الف را بکشم ، احمد زنگ می زد !!! هم شعر نصفه نیمه می ماند و هم مریم ، بی حواس ، روسری اش را می انداخت روی سرش و از اتاق می زد بیرون .. نمی خواست حتی یک ثانیه هم احمد را منتظر بگذارد..
آن وقت بود که بعد از رفتن مریم ، توی اتاق تنگ و نمناک خوابگاه ، تنهایی می آمد سراغم و من ..هیچ مریم دیگری توی زندگی ام نبود که این تنهایی ها را با او پر کنم!
... حالا هم تنهایم باز ...توی یک اتاق تاریک و سرد و متعفن !! می روم گوشه ی اتاق و چراغ مهتابی را روشن می کنم . نورش می افتد روی بدن مریم و پوستش را از آن چه که هست سفید تر می کند . مهتابی رنگ شده است مریم . شاید هم سفید ؛ مثل صبح؛ مثل امروز...
ساعت درست 6 صبح بود که وارد اتاق شدم . مثل همیشه ، روپوش سفیدم را تنم کردم و انگشت هایم را میان لاستیک دستکش ها پنهان کردم . رفتم طرف جسدی که وسط اتاق ، روی تخت دراز کشیده بود و ملحفه ی سفید را از روی صورتش کنار زدم ، و چشم هایم .... چشم هایم صورت آرام و بی جان مریم را دیدند که با سکوت و آن نگاه بسته و یخ زده ، روی تخت دراز کشیده بود . او مریم بود اما نه آن مریم همیشگی...نه مریم من!! نه چشم هایش دیگر آن نگاه شوخ را داشتند و نه لب هایش آن لبخند های عمیق و از ته دل را ...
همین دیشب بود که برای آخرین بار خنده اش را دیدم . اما چقدر زود دلتنگ خنده هایش شده ام . دلتنگ خنده هایی که اشکش را در می آورد و نفسش را می بُرید... به لب های برجسته و قلوه ای و کبودش که نگاه می کنم هیچ اثری از آن طراوت و لبخند های گذشته اش روی آن ها نیست .
همیشه وقتی صورتم را می بوسید پوستم از حسش ، داغ می شد و گزگز می کرد... ولی حالا ، انگشتم را که می کشم روی لب هایش ، تمام بدنم یخ می زند !!
مریم یخ زده است انگار ... و او چقدر از سرما بیزار بود . همیشه زمستان که می شد ، برف که می آمد، توی اتاق خودش را حبس می کرد و می چپید توی بغل من . دست هایم را دور کمرش حلقه می کردم و او را می چسباندم به خودم و او هم توی بغلم ، جمع می شد . مثل یک گنجشکــ ،کوچک! ...می گفت تو بخاری منی ! گرمی ! داغ..!! من هم تا می آمدم بگویم تو جوانه ی گندمیـــ ، زنگ تلفن احمد او را از آغوش من بیرون می کشید ... حاضر می شد ، می آمد روی گونه ام بوسه ای می زد و در اتاق را محکم به هم می کوبید و با عجله از پله ها می دوید پایین...
می دانستم احمد آن پایین کنار ماشینش بی قرار آمدن مریم است و می دانستم لب های برجسته و قلوه ای اش قرار است بوسیده شود... !! سرم را فرو می کردم توی کتاب هایم و مثلا حواس خودم را پرت می کردم...تا یک جوری این تنهایی های لعنتی ام تمام شود و مریم دوباره برگردد...که مریمم را دوباره به من برش گردانند..!!
اما او دیگر هیچ وقت بر نمی گردد . و من این آخرین باریست که می توانم خوب نگاهش کنم . با تمام وجود نگاهش می کنم و نوازشش می کنم . خم می شوم و گردنش را می بوسم . زیر گلویش را ... درست همان جایی که مخصوص ستاره اش بود.
همیشه یک گردنبد نقره به گردنش می انداخت . یک ستاره ! می گفت هدیه ی احمد است . هیچ وقت گردنش را بدون آن گردنبند ندیده بودم و حالا چقدر جایش روی پوست صاف و یخ زده اش خالیست... هروقت که می خواستم سر به سرش بگذارم ، وقتی که خواب بود گردنبند را باز می کردم و می انداختم توی گلدان کوچکی که تویش به جای گل ، پر بود از خط چشم و خط لب ...
آن وقت ، بیدار که می شد ، طبق عادتش ، دست که می برد طرف گردنش تا ستاره را لمس کند ، می فهمید که باز شیطنت های من گل کرده است . جیغی می کشید و دورتا دور اتاق کوچک خوابگاه را دنبال من می دوید.
خسته که می شد ، به نفس نفس که می افتاد، می ایستاندمش جلوی آیینه و ستاره را از پشت ، به گردنش می انداختم ، و به لبخند پت و پهنش توی آیینه خیره می شدم . من همه ی نگاهم می شد او و او همه ی نگاهش می شد ستاره ای که افتاده بود روی گردن سفیدش .دوباره حسود میشدم و دست می گذاشتم روی ستاره ، روی پوست داغش .آن وقت نگاه از گردنبند می گرفت و از توی آیینه به من خیره می شد . لبخند روی لبش را صمیمی تر می کرد و چشمکی می زد .من هم پشت گردنش را می بوسیدم ، کیفم را برمی داشتم و از اتاق می زدم بیرون .می دانستم که بعد از رفتن من ، دلتنگ احمدش می شود باز ؛ به او زنگ می زند...و باز احمد مریمم را از من می گیرد!!
..
گوشی موبایلم زنگ می خورد . خودش است . احمد ! سراغ مریم را می گیرد . می گوید از دیشب که از هم جدا شده اند دیگر ازش خبری ندارد . در صدایش نگرانی موج می زند . من سکوت کرده ام در مقابل حرف هایش و به چشم های بسته ی مریم و مژه های بلند و پرپشتش زل زده ام .
همین دیشب بود که همین چشم ها را دوخت به من و تمام ذوق و خوشحالی درونش را پاشید توی صورتم ... گفت که آخر این ماه قرار است با احمد ازدواج کند . از خوشحالی یک لحظه آرام و قرار نداشت . طول خانه ی جدیدی که همین ماه قبل با هم شریکی خریده بودیم را هی می رفت و می آمد و با خودش حرف می زد . مرا نمی دید اصلا ..داشت برنامه ریزی می کرد برای آینده اش و من...توی هیچ کدام از برنامه هایش نبودم !!
همیشه دلم می خواست به چشم هایش خیره شوم . یعنی با هم به چشم های هم خیره شویم .
او روی صورتش را با یک روسری می بست و فقط چشم هایش را بیرون می گذاشت . آن وقت به نگاهش خیره می شدم و به یک دقیقه نکشیده ، حس توی نگاهش را لو می دادم و پته اش را می ریختم روی آب !! چشم هایش ، دم دستم بود و نگاهش برایم بی رمز و راز... ! حتی احمد هم مریم را به اندازه ی من نمی شناخت .
ولی دیشب اولین بار بود که چشم هایمان با هم در تضاد شدند . چشم های طوسی من و چشم های مشکی و تیز و براق او که دیگر کور شده بود و با نگاه من همخوانی نداشت . دیگر نمی خواست به من نگاه کند . دیگر برایش مهم نبودم . در واقع نبودم اصلا..همه ی دردم همین بود ـــ دیگر برایش وجود نداشتم...!!
بدون آن که حتی کلمه ای با احمد حرف زده باشم ، گوشی را قطع می کنم و پرتش می کنم روی میز. دوباره با مریم تنها می شوم . فقط من و او....
درست مثل همین دیشب!! همین دیشب ، که تنها ، با جسارت ، عصبی ، و خشمگین ایستاده بود روبرویم و زل زده بود توی چشم هایم . صدایم می لرزید . وقتی گفتم احمد لیاقتت را ندارد صدایم آنقدر آهسته بود که شک کردم شنیده باشد . اما او... ناغافل سیلی محکمی توی گوشم خواباند ؛ با آن که سعی کرده بود خشمش را کنترل کند. گفت ...تو هیچی حالیت نیست ؛ من عاشق احمدم....!!!!! و به من پشت کرد و نگاه از من گرفت.
احمد...احمد...احمد !!! فقط احمد...
هنوز هم گوشم از صدای سیلی شب قبلش دارد سوت می کشد . درست به همان تندی و تیزی ؛ و هنوز هم تن صدای خشمگینش را به وضوح می شنوم وقتی تمام حرصش را جمع کرد و سرم داد کشید که.... تو هیچی حالیت نیست ؛...
...حتی وقتی داشتم توی کابینت دنبال مرگ موشی که تازگی ها خود مریم خریده بود می گشتم ، باز هم صدایش تمام وجودم را پر کرده بود و از گوش هایم خارج نمی شد که من... من عاشق احمدم ــ!!!...
نمی دانم وقتی فنجان قهوه را از دستم گرفت ، چرا بغض توی چشم هایم را ندید ؛ چرا خواهش و التماسی که توی چشم هایم موج می زد را ندید که " قهر کن و فنجان قهوه را از من نگیر ". اما او ...فقط نگاهش به گوشی اش بود و حواسش پی احمدش . ستاره ی گردنش را هم گرفته بود بین دو انگشتش و از من .......غافل بود .
دست می کنم توی جیب چپ شلوارم . سطح صاف و خنک ستاره را لمس می کنم ...می آورمش بیرون و بویش می کنم . بوی مریم را می دهد...
ستاره را می بندم به گلویش ...ملحفه ی سفید را می کشم روی صورت سفید و استخوانی اش و توی برگه ی گزارش کالبد شکافی ، خودکشی اش را تایید می کنم... !! او متعلق به احمد نبود . مریم متعلق به هیچ کس نبود ؛ حتی من !!
دوباره مثل تمام گزارش های قبل ، همان کلمه ی تکراری را می اندازم زیر برگه ی گزارش...." دکتر رویا پارسا.." و مریم را توی تنهایی تاریک اتاق ، تنها می گذارم ...برای همیشه"
خسته ام خسته تر از آه مرا میفهمی
یوسفی در به در چاه مرا میفهمی
زورقی ساکن و راکد ز تکاپوی حیات
بین بی راهه و صد راه مرا میفهمی
سد راهم شده یک بغض که بی فرجام است
ضجه ها میزنم آنگاه مرا میفهمی
قلب من تیز ترین تیرِ کمان آرش
یک پیاده شده بی شاه مرا میفهمی
بین ما پنجره ها سرد تر از دیوارند
در افق نقش تن ماه مرا میفهمی
درد من کوه ترین غصه ی مادرزاد است
ظاهر آراسته چون کاه مرا میفهمی
ای فدای لب تو شاعر و شعری که سرود
خسته ام خسته به والله مرا میفهمی
"آرزوبیرانوند
باعکس هایت دردِدل کردن چه زیباست!
گاهی تو را در خواب می بینم عزیزم!
حالی نپرس از من که ویرانم برایت...
من چندسالی هست غمگینم... عزیزم...
رودم که در خود می روم هی سمت دیروز
هی زخم هی نیش از شکستن خورده ام من!
گفتی بگویم زندگی زیباست اما...
شاید حواسم نیست! شاید مُرده ام من...
گاهی نمی دانی چه می خواهی بگویی
حتی کلامت در بیانت درد دارد!
اصلا شده در یک قفس تنها بجنگی!؟
و حس کنی دیگر توانت درد دارد!
خوشبخت بودن دلخوشی می خواهد آخر!
من زنده ام در شعرهایم مثل یک مرگ!
من ناامید از زندگی هستم همیشه...
دنیا شده زندان برایم مثل یک مرگ!
جنگیدنم راهی به رویم وانکرد و...
تقدیر شاید بود من در غم بسوزم...
گفتم نمان! من زخم دارم! درد دارم!
رفتی و بدتر شد هوای حال و روزم...
امروز غم... دیروز غم... فردا دوباره...
این دردهای لعنتی پایان ندارد!
من مانده ام با مرگ تدریجیِ بودن...
حتی نجاتم لحظه ای امکان ندارد!
من آرزو هستم ، آرزویی که شکستم!
ویران شدم هرروز تا آباد باشی!
سبز از شکفتن باش! سبز از نور و لبخند!
من غرقِ اشکم تا تو بی من شاد باشی"
"تو رفته ای و شادی من دور می شود
انگار چشم زندگی ام کور می شود!
دیگر دلت هوای مرا هم نمی کند
این عشق نیز،وصله ی ناجور می شود
هرگز جدایی از تو نشد باورم ولی
این است حق هرکه که مغرور می شود!
باید که صبر پیشه کنم مثل مرد که
درگیر ترک منقل و وافور می شود!
با دست روزگار تو همدست گشته ای
این آش ذره ذره عجب شور می شود
دردا که جای شعر از امروز دفترم
جایی برای خط خط هاشور می شود!"
"واسه ی منی که حبس ابدم
توی زندون بدون پنجره
غیر میله ها و دیوار سیاه
نبوده دور و برم یه منظره
تو بودی که گفتی می گیری برام
حکم آزادی از این اسارتو
گفتی نزدیکه رهاییمو فقط ،
همه چیز و بسپرم به دست تو
اما برگشتی و جای تبرئه
توی دستات حکم اعدام منه
اون همه دم زدی از رفاقتو
رو سفید کردی تو هر چی دشمنه
حالا جلاد منی و می بری
منو پای چوبه ی بلند دار
واسه ی بریدن این نفسا
نداری یه لحظه آروم و قرار
آدما حلقه زدن دور و برم
غرق لذت از تماشای جنون
تا ببینن چه جوری جون می کنه
یه نفر بین زمین و آسمون
دیگه هیچ فرقی نداره بودنم
زیر پامو دوست داری بزن ، نزن
دیگه واژه های مرگ و زندگی
هیچ کدوم فرقی ندارن واسه من
گفتی حرف آخرت رو هم بزن
تو رو آروم نذاره حتی یه دم
یاد من موقع آخرین نفس"
"یه وقتایی یادت میافتم هنوز
یه وقتا که دنبال من نیستی
چقد تلخ و شیرینه این لحظه ها
که می خندی و مال من نیستی
هوای تو پر میکنه کوچه رو
یه لحظه که رد میشی از خاطرم
قسم خورده بودم نخوامت ولی
هوای تو میافته توی سرم
صدای تو میپیچه توو گوش شهر
گرفتی ازم لذت خوابم و...
چراغ اتاقت رو خاموش کن
به هم میزنه فکر و اعصابم و
یه وقتایی یادت میافتم هنوز
میشینم یه گوشه ترک میخورم
هنوزم دارم پشت هم زخم زخم
از اون صورت با نمک میخورم
دعا کن بتونم تحمل کنم
نبودت رو توو اوج تنهائیام
یکم سخته طاقت بیارم، ولی
قدم میزنم با خودم را(ه)بیام
شب و بغض و بارون و دیوونگی
من و یاد دستای تو دس به دس
یه کوچه پر از خاطر خنده هات
چقد گریه تو این هوا معرکه س
زمین میزنم قلبم و بعد از این
که آرامشت رو نگیرم ازت
تو خوشبختی و بیخیال همه
دعا کن بتونم بخوابم فقط
دارم منفجر میشم از بغض هام
واسم زندگی سخت و سنگین شده
بذار پاتُ بیرون از این زندگی
از این خونه ی شومِ نفرین شده
بزن توی گوشم دلت وابشه
باید کلی فحشُ نثارم کنی
یه احمق یه دیوونه یه عقده ای
تو حق داری هر چیزی بارم کنی
تو این خونه جای یکم دلخوشی
فقط جنگ و دعوا،فقط بحث بود
تو حق داری هرچی که میگی قبول
من از اولش طالعم نحس بود
توقع ندارم بهم حق بدی
خودم خوب میدونم که حق با کیه
من هرچی شکستم تو رو بستته
تو هرچی گذشتی ازم کافیه
باید بگذرم از تو این بهتره
باید بشکنم تا که تو سخت شی
کشیدم کنار از مسیرت که تو
کنار یکی دیگه خوشبخت شی
زمین می زنم قلبم و بعد از این
که آرامشت رو نگیرم ازت
دارم میرم اما دلم پیشته
دعا کن که طاقت بیارم فقط
باید دل ببرم از این ماجر
از این خونه ی سرد و پر خاطره
خداحافظت باشه ، باید برم
جدایی واسه هردومون بهتره
تو حق داری،باشه،تو این ماجرا
کسی جز خودِ من مقصر نبود
دعا کردم این رابطه خوب شه
دعا کردم اما موثر نبود..."
"غیر از همین یه شب که به من فکر مى کنى
واسه من این اتاق مث انفرادیه
اما همین یه شام یه دنیا غنیمته
واسه زنى که توى جهانت زیادیه
غیر از همین یه شب که به من فکر مى کنى
جایى توو این جهان مث این تخت سرد نیست
مثل تمومِ تازه عروساى بى کسم
خوابم نمى بره توو اتاقى که مرد نیست
قد همین سکوت پرم از نگفته ها
باور نکن سکوتمو هرچند ساکتم
جز روو لبات اسمى ازم نیست اما باز
مثل شناسنامه ى تو رازدارتم
سهمم از این اتاق فقط حس غربته
با اینکه با کلید درو باز مى کنى
شیش روزِ هفته توى خودم حبس مى شم
امشب فقط نیازتو ابراز مى کنى
تخت و اتاق و خونه و هرچى که مال ماس
این زندگى تلخو برام مشترک نکرد
هیکشى به جز خودم به نبود تو پى نبرد
هیشکى به جز خودم به سکوت تو شک نکرد
امشب بشین و خستگیامو مرور کن
امشب منو خلاص کن از بغض دم به دم
یه امشبو به خاطر من دیر تر برو
چایى هنوز دم نکشیده عزیزکم!..."