مجموعه اشعار چَمَر

مجموعه اشعار بانو آرزو بیرانوند

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شاعر» ثبت شده است

عذاب

آرزوبیرانوند

 

« عذاب »
 
 
تو سرسخت میشی ازم بگذری
 
به این راحتیها تمومش نکن
 
حلالم نکردی،نکردی ولی
 
دیگه زندگیمو حرومش نکن
 
 
عرق ریختم پای این رابطه
 
که شاید یه روزی دلت مست شه
 
من انقد بد آوردم از دست عشق
 
میترسم که هر راهی بن بست شه
 
 
واسه رد شدن از میون دلم
 
توو هر ثانیه دستو پا میزنی
 
به این نیل طوفانی از عشق تو
 
مثه موسی داری عصا میزنی
 
 
فرو رفتم انقد توو لاک خودم
 
زمان میبره از خودم در بیام
 
هنوز مرد روزای سختم،ولی
 
از آینده بی تو باید چی بخوام؟
 
 
نمیخوام ببینم عذابم شدی
 
نمیخوام ببینم عذابت شدم
 
واسه هضم این صحنه ی لعنتی
 
قدم میزنم دنیارو با خودم...
 
 
آرزو بیرانوند
 
 
 
 
۲۹ تیر ۰۱ ، ۱۷:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آرزو بیرانوند

جنگ

پدرم تو گذشته جامونده

هنوزم فکر جنگ و خمپارس(ت)

خونه رو شکل پادگان کرده

مادرم خیلی وقته بیچارس(ت)

باخودش,با خداش, راحت نیس(ت)

مردی که جنس قلبش از سنگه

سی و چن(د)ساله که پدر داره

باخودش,با خداش,میجنگه

مادرم خیلی وقته بیچارست

بس که تنها تو خونه میشینه

شب میخواد پیش شوهرش باشه

شوهرش خواب جنگ و میبینه

مادرم با خداش نمیجنگه

اما ترسش همیشه پابرجاس(ت)

همیشه از عقایدش میگه

باورم شه جهنم اون دنیاس(ت)

خسته ام از خدای اجباری

«ترس» یعنی خدا,یه بی رحمه

من خدایی رو می پرستم که

خونوادم اونو نمی فهمه!

مجرمم توی پادگانی که

هرکسی با خداش,درگیره

مجرمی که نماز میخونه

اما قبلش وضو نمی گیره!

ما سه تا تو یه خونه ایم اما

عاشق خط و مرز و دیواریم

مومنای شگفت انگیزیم!

توو «یه» خونه «سه» تا خدا داریم!!!

۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آرزو بیرانوند

یه شاعر خودکشی کرده

رو دوش زخمی این سقف

 

هنوز سنگینیِ دارِ

 

یکی دنیاشو بخشیده

 

سخاوت گاهی اجبارِ

 

فقط این خونه  می دونه

 

که غربت چارتا دیواره

 

تنفس کردنم اینجا

 

با مردن رابطه داره

 

چشای صندلی بسته س

 

تن لخت طناب سرده

 

توو بیتایی که نشنیدی

 

یه شاعر خودکشی کرده!

 

 

 

توو چشماش عکس تابوته

 

توو چشمایی که تب کرده

 

کسی اشکاشو نشمرده

 

توو روزایی که شب کرده

 

 

 

توو جیباش یه کمی کافور...

 

چقدر آمادگی داره!

 

همین لبخند چرکی شم

 

 به بغضش بستگی داره

 

 

 

پاهاش توو فکر رفتن نیست

 

سکونش خستگی داره

 

به قدر یه طناب دار

 

به شب دلبستگی داره

 

 

 

شب تاریک و دلسردی

 

که شعراشو قرق کرده

 

با دردایی که ننوشته

 

توی تنهایی بغ کرده

 

چشای صندلی بسته س

 

تن لخت طناب سرده

 

توو بیتایی که نشنیدی

 

یه شاعر خودکشی کرده!

۲۲ مهر ۸۶ ، ۲۱:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آرزو بیرانوند

تاهرگز...

"مثل ته مانده های سیگارت

از تو خاموش... از تو دلسردم

پک زدم جمعه ی لجوجت را

پک زدی عشق را... گمت کردم!

 

...که هوای تو زندگی می شد

شنبه یعنی خلاء... و من بی تو

درد بن بست پشت تصویرم

سایه تکثیر می شود به جلو

 

رنگ یکشنبه... رنگ آرامش

حس لمسی که باورم کرده

ساعت هفت... وقت دلشوره

"کاش می شد دوباره برگرده!"

 

...و دوشنبه شروع کابوس است

که به این اتفاق می چسبد

گیج تعلیق های وارونه

...و غمی رشد می کند ممتد،

 

غم یک نیمکت که تنها ماند

در غروب سه شنبه ی بلوار

سرد و کز کرده... سرد و ترسیده

سایه دیوار می شود انگار!

 

صبح فردا... حریص یک روزن

نعش یک چارشنبه ی خوشبخت !

رخنه در لحظه های امنیت

رخنه در یک تمایل سرسخت

 

سخت مثل تمامی ِ هفته

تا من و پنج شنبه ها با تو

محو لبخندهای کمرنگت

زندگی... سایه های رو به جلو..."

۲۲ مهر ۸۶ ، ۲۱:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آرزو بیرانوند