مجموعه اشعار چَمَر

مجموعه اشعار بانو آرزو بیرانوند

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نویسنده آرزوبیرانوند» ثبت شده است

داستان کوتاه گناهکار به قلم آرزوبیرانوند

گناهکار

سعی کردم به دخمه خودم برگردم که چشمم افتاد به زن و بچه گدایی با نسخه ای به دست چند قدم بعد از داروخانه ، روی سکوی سنگی حتماً سرد و یخ زده . مغازه تعطیلی که کرکره اش پایین بود. صورت کثیف کودک گل انداخته بود. با یک تکه چوب مشغول سر به سر گذاشتن مورچه ای بود که جلوی پایش سعی داشت به طرف سوراخ زیر سکو برود. کاپشن چرک آلود صورتی رنگ پاره و مندرس دخترک با یک گرم کن وصله پینه ای و چکمه های لنگه به لنگه قرمز و قهوه ایش تاب و توان مقاومت در برابر آن سرمای سخت را نداشت. مقنعه سرمه ای کوچکی هم که زیر گلویش را فشار می داد و دائماً با یک دست زیر آن را به پایین می کشید تا نفس راحتی بکشد ، به سر داشت. زن متوجه نگاه من شد. انگار فکرم را خوانده بود. چادر سبزی که قبلاً سیاه بود را دور بچه پیچید و چشمان بی حیائش را به چشمان من دوخت. چند قدم با زن و بچه گدا فاصله داشتم. پیر مردی با کتی که روی ژاکت کلفت پشمی پوشیده بود و شلوار قهوه ای با سرساقهای براق و کفش سیاه گل آلودش از روبرو به آنها نزدیک شد. دست ترک خورده و چروکیده اش را در جیبش کرد و بین چند هزاری و پانصدی ، بالاخره خوردترین پولی که پیدا کرد یک صد تومانی بود، خم شد و آن را روی چادر زن انداخت. زن نگاهش را از من برداشت و دستی که صد تومانی را انداخت ، تعقیب کرد و به به چشمهای سیاه و کدر پیر مرد خیره شد. یک آن ، چشمهایش تغییر حالت داد و نگاه مظلومانه ، ترحم انگیز و سپاسگذاری به خود گرفت. زیر لب مثلاً داشت برای پیرمرد و زن و بچه اش و جد آبادش طلب آمرزش می کرد. پشت سر پیر مرد ، زن میان سال با زنبیلی زیر چادرش نزدیک شد و چند تا سکه انداخت جلوی زن . دختری با لباس فرم مدرسه که جلوی من بود هم سکه ای همانجا انداخت. پیر مرد بادی به غب غبش افتاد. لبهایش می خواست به طرف بناگوش برود ولی عضلات صورتش داشتند مقاومت می کردند. وقتی از کنارم رد می شد طوری نگاه می کرد که انگار به خاطر این کارش از من انتظار تشکر و احترام داشت. ولی همین که چشمهای دریده مرا دید، نگاهش را از من برداشت، قدمهایش را تند کرد تا زودتر از من رد شود. وقتی دوباره متوجه زن و کدک شدم دخترک می خواست از زیر چادر بیرون بیاید و به بازی کردنش ادامه دهد ولی سقلمه محکمی که به پهلویش خورد او را در جایش میخکوب کرد. اخمهایش در هم رفت و لپهایش باد کردند و سرش را پایین انداخت ولی بازهم مقنعه زیر گلویش را فشار آورد . مجبور شد که سرش را بالا بیاورد. دو تا تیله سیاه باد و ابروی کوتاه و باریک بور ، یک دسته موی فلفلی از مقنعه بیرون زده ، لبهای قرمز قرمز ، چیزهایی بود که تازه متوجه آن شدم. سنگینی نگاه زن را روی خودم احساس کردم. به زن نگاه کردم. می توان تصور کنم سگرمه های درهم و قیافه جدی و چشمهای سرما زده قرمزم چطور باعث وحشتش شد که نگاهش را از من دزدید. به آنها رسیدم و از کنارشان عبور کردم ولی سرم را برگردانده بودم و نگاهش می کردم. زن با احتیاط سرش را بالا آورد. تا دید هنوز نگاهشان می کنم سریع رویش را برگرداند. دخترک از این فرصت استفاده کرد و دنبال مورچه دیگری می گشت. ناگهان ضربه شدیدی به کتفم خورد، برگشتم. مردی داشت دائم دستهایش را در هوا تکان می داد و اعتراض می کرد. با همان حالتی که به زن نگاه می کردم خیره شدم. خاموش شد و مکثی کرد و به راه خود ادامه داد. دوباره به طرف زن برگشتم. نیشخندی گوشه لب کبود و کلفتش نشسته بود . طوری که دوتا از دندانهای طلای بی ریختش برق می زد. چشمان وق زده و ابروهای سیاه کلفتش و چند تار موی وزوزی سفید و حنایی آویزان روی صورتش ، چهره اش را کریهتر کرده بود. خون در صورتم دوید. همین طور بخار بود که از سوراخ های بینی کوچک شده سربالایم بیرون می زد. زن چادرش را جمع کرد و پولهای خرد جلویش را تند تند از روی زمین برداشت. یه نگاه به من می کرد تا به آنها نزدیک نشده باشم و یک نگاه به زمین می انداخت تا سکه یا اسکناسی را جا نگذارد. یک حرکت بلند شد. دست خترک که مورچه دیگری پیدا کرده بود و داشت با چوب کوچکش با آن ور می رفت ، گرفت و کشید. صدای جیغ کوتاهی که از ته گلوی دخترک خارج شد. مکه ای خورد و چند قدمی آویزان ، روی زمین کشیده شد. بالاخره با یک و دو خودش را به زن رساند و اشکریزان با هر قدم زن دو قدم برمی داشت تا عقب نیافتد. زن به عقب برنمی گشت. تنها دختر بود تا مورچه و چوبش را با دو چشم بیابد. اما بازهم مقنعه زیر گلویش را فشرد. روی لبهای سرخش خط باریکی که محل عبور اشک بود می درخشید. این کارش باعث شد که عقب بیافتد و دوباره دنبال زن که دستش را محکم و مداوم می کشید، می دوید. همانطور میان عبور جمعیت ایستاده بودم و با چشمانم کودک را که به کمر زن خپل هم نمی رسید تعقیب می کردم تا میان جمعیت ناپدید شدند. عابرین ، ملتهب و منتظر داد و فریادی از طرف من یا زن بودند و به من و مسیر نگاهم ، نگاه می کردند. کنجکاوی بی خیال آزار دهنده شان را بر تمام وجودم احساس می کردم. چیزی از درون دلم جوشید و از راه نای بالا آمد و به گلویم رسید و زیر سیب آدمم گیر کرد. دندانهایم بی اراده روی هم لغزید . فشار لبهایم روی هم جز خطی از آن باقی نگذاشته بود. صورتم سرخ و برافروخته بود. دیگر سوز سرما را احساس نمی کردم. نفس هایم آنقدر داغ بود که به محض خروج از بینی ام ، بخار می شد. برگشتم و به راهم ادامه دادم. دیگر سرم را به دخمه ای فرو نبردم. گردنم را افراشتم . از سر راه کسی کنار نرفتم . با مردمک باز ، به عابرین خیره می شدم. همشان انگار معنی بازخواستم را درک می کردند که توان زل زدن در چشمانم را نداشتند. سر به زیر می انداختند تا به سرعت از کنارم رد شوند. دلم می خواست تمام آن شیشه های پر زرق و برق قشنگ ، چراغهای نئون رنگی ، مانکن های خوش لباس ، تابلوهای تبلیغاتی ... را خورد کنم. دختر جوانی از روبرویم داشت می آمد که با همه فرق داشت. یک جفت تیله سیاه ، ابرهای تاتو ، موهای لایت تافت زده که از زیر شالی که گره اش را زیر زنجیر طلایی و روی قوس سینه های برجسته اش زده بود ، بیروم ریخته بود، مانتوی کوتاه و شلوار برمودا که اصلاً به آن هوا نمی خورد. حتماً کسی بود که در چشمانم زل زده بود و از کنارم رد می شد. تا آنجایی که توانستم سرم را چرخاندم روی شانه چپم تا شاید از روبرو کم نمی آورد. انگار او از من طلبکار بود درست کنار کتفم ایستاد و جلوی پایش را نگاه کرد. مورچه ای را دید که دارد جسد مورچه دیگری را روی زمین می کشید . تمام نیرویش را روی پای راستش متمرکز کرد محکم مورچه را لگد کرد ولی بازهم آرام نشده بود. لبهایش از هیجان عصبی می لرزید. کف کفشش را به چپ و راست چرخاند. وقتی مطمئن شد مورچه ها را کاملاً له کرده است ، بی اختیار انگشت نشانه را به شکل چنگک در آورد و از زیر چانه تا روی گلویش سراند. نفس عمیقی کشید . با چشمانش براندازم کرد. کم کم لرزش مردمک چشمانش قطع شد. با زهر خندی گوشه لبهای از رژ قرمز شده اش ، یک آن سرش را چرخاند و همزمان حرکتی سریع به کتفش داد و به راه خودش ادامه داد. هنوز به جایی که ایستاده بود خیره مانده بودم که نگاهم به چهره ای روی شیشه آینه بانک خصوصی تازه تاسیس افتاد. آدمی با شانه های افتاده ، موهای ژولیده و بخاری که از دهان و بینی اش خارج می شد و چهره اش را درهم فرو می برد و چیزی که انگار داشت از سیب آدمش بالا می آمد و از چشمانش بیرون می زد. دیدم که داشتم با همان چشمهای قرمز ، ابرهای درهم کشیده ، پیشانی چین خورده و بخاری که از بینی ام بیرون می زده مواخذه و شماتتش می کردم

۲۰ بهمن ۸۵ ، ۰۳:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آرزو بیرانوند

داستان کوتاه استخوان به قلم آرزو بیرانوند

"

استخوان

راه زیادی نمانده . می توانم از کنار دیوار بالکن خانه مان را ببینم . از این زاویه بدجوری توی چشم می زند ! انگار یکی به زور هلش داده توی پیاده رو . بالکن های دیگر هم از کنار دیوار همین طوری به نظر می رسند . این جا و آن جا از دل خانه ها بیرون زده اند .

 

 

 

- اَه ! دیگه از این بدتر نمیشه !

 

جلوی در خانه ، سگ سفید و بزرگی نشسته و استخوانی رابه دندان گرفته است . نزدیکش می شوم. ولی هیچ حرکتی نمی کند . کمی نزدیک تر می شوم . خرخر می کند .

 

کم کم دارد حوصله ام سر می رود . نمی دانم شهرداری چه غلطی می کند که وسط شهر یک سگ خوابیده است ! با عجله خودم را به خانه رساندم و حالا جلوی در مانده ام و نمی توانم تو بروم . این قضیه بیشتر عصبانی ام می کند . سینه ام شدیدتر از قبل تیر می شکد . نفسم تنگ می شود . دستانم را روی زانوهایم می گذارم و نفسی تازه می کنم .

 

ناگهان با عصبانیت به طرف سگ حمله می کنم و با لگد توی صورتش می کوبم . درست زیر چشمش . حیوان عوعویی می کند و چند متر دورتر می ایستد. با نگاهی حسرت بار به استخوانش که جلوی پای من است نگاه می کند و بعد به من خیره می شود . در چشمانش نفرت موج می زند . به طرفش خیز بر میدارم . چند قدمی عقب می رود ، می ایستد و به استخوان زل می زند . ول کن نیست ! با لگدی اسخوانش را هم پیش خودش می فرستم . کلید را می اندازم و در را باز می کنم .

 

پای پله ی اول نرسیده ام که دوباره قلبم تیر می کشد . همه چیز جلوی چشمانم تیره و تار می شود .  آخرین چیزی که می بینم لبه ی پله است که با سرعت نزدیک می شود .

 

 

 

**********************

 

     

 

چشمانم را باز می کنم . همه جا سیاه است . سرمایی عجیب در اطرافم موج می زند . بوی تندی بینی ام را آزار می دهد . درد نفس گیری روی پیشانی ام احساس می کنم . گویی آن قسمت را با چیزی شکافته اند .

 

 چیزی را روی صورتم احساس می کنم . با نفسم بالا و پایین می رود . سعی می کنم کنارش بزنم ، ولی دستانم بی حس شده اند . هر چه بیشتر سعی می کنم ، درد پیشانی ام بیشتر می شود .

 

به هر زحمتی که شده ، دستم را حرکت می دهم .به چیزی نرم برخورد می کند . شبیه ملافه است . دستم را به صورتم می رسانم و پارچه را کنار می زنم . ولی باز هم چیزی نمی بینم . هنوز همه جا سیاه است .

 

نکند کور شده باشم ؟ این فکر آشوبی در مغزم ایجاد می کند . دستم را چند بار جلوی چشمانم تکان می دهم . باز هم هیچ !

 

با ناامیدی فریاد می زنم : پرستار ! پرستار !

 

صدایم به طرز عجیبی خفه است . دوباره داد می زنم : پرستار ! پرستار !

 

 

 

 خارشی روی صورتم احساس می کنم . گویی چیزی روی آن راه می رود . چیزی مثل یک حشره . روی شیب پل بینی ام می ایستد . کمی تامل می کند و به طرف دهانم راه می افتد . و بعد با یک حرکت انگشتم به پرواز در می آید .

 

وحشت سر تا پایم را فرا گرفته است . مغزم از کار افتاده . آخرین چیزهایی که یادم می آید یک سگ سفید بود و لبه ی پله که به صورتم نزدیک می شد .

 

به امید گرفتن دیوار ، دستم را حرکت می دهم .  بالای سرم به چیزی سخت برخورد می کند . درد شدیدی در مچم احساس می کنم . دوباره و این بار به آهستگی دستم را بالا می برم . سرد و سفت است . شبیه سنگ . زانویم را بالا می برم و دوباره با همان جسم برخورد می کنم . دستم را به سمت چپم می برم . با چیزی سرد ولی نرمتر تماس می یابد . گویی خاک است .طرف دیگر هم همین طور . می توانم خاک سرد و مرطوب را میان موهای دستم احساس کنم .

 

اینجا چه خبر است ؟ سنگ ، خاک ، تاریکی ؟  

 

 

 

 من توی قبر هستم ! این فکر مثل جریان برق ، در یک لحظه بدنم را طی می کند و از مغز به نوک پایم می رسد . بی اختیار زانویم را بلند می کنم و به سنگ بالای سرم می کوبم .

 

 زنده زنده خاکم کرده اند ! احتمالا تصور کرده اند که مرده ام ! شاید سکته کرده باشم . ولی به هر حال نمرده ام !

 

ترس مثل خوره به جانم می افتد . بدنم مور مور می شود . انگار هزاران مورچه زیر پوستم حرکت می کنند . موهای تنم سیخ شده اند .آدرنالین خونم بالا می رود . معده ام آشوب می شود و تلخی اسیدش را در دهانم احساس می کنم . با خودم می گویم :

 

-  نگران نباش ! حتما یه راهی هست .

 

و بعد دیوانه وار می خندم ! چه راهی ؟ خوب می دانم کجا هستم . من تازه خاک شده ام و هنوز سنگ قبر ندارم . احتمالا جایی در این شهر ، سنگ تراشی مشغول تراشیدن اسمم روی یک سنگ است ! این افکار باعث می شود بلندتر و عصبی تر بخندم .

 

قبلا دیده ام چطور مرده را خاک می کنند . ابتدا فضایی به طول حدود دو متر و عرض و عمق یک متر حفر می کنند . بعد درست در  وسط این گودال ، فضایی به اندازه ی کمی بیشتر از عرض شانه های مرده و عمق حدود یک متر می کنند و مرده را درون آن قرار می دهند . بعد شش تکه موزاییک سنگین روی آن می گذارند تا از نفوذ خاک به درون قبر محافظت کند . سنگی که با زانویم به آن کوبیدم احتمالا یکی از همین موزاییک هاست . در آخر هم قسمت بیرونی را با خاک می پوشانند . با این حساب ، من اول باید موزاییک های ضخیم را بشکنم و بعد خودم را از زیر یک متر خاک بیرون بکشم !

 

دوباره بی اختیار می خندم . کارم ساخته است !

 

به تاریکی زل می زنم . زیاد هم ترسناک نیست . در واقع هیچ چیز نیست . عدم وجود است . و همینش کمی ترسناک است . وقتی می دانی هیچ چیزی نیست ، دیگر امیدی هم نخواهد بود . آدم بدبین همیشه می گوید که از این بدتر نمی شود . ولی آدم خوش بین می گوید از این بدتر هم ممکن است !

 

ناخودآگاه یاد سگی می افتم که با لگد توی صورتش زدم . حتی بعد از کتک خوردن ، باز هم  از به دست آوردن استخوان نا امید نشده بود .

 

با خودم می گویم : از یک سگ هم کمتری ؟ برای استخوانت بجنگ !

 

دستم را به آرامی به موزاییک ها می کشم تا درز بین آن ها را پیدا کنم . درست است ! دقیقا شش تا . نفسم را در سینه حبس می کنم . زانویم را با شدت به موزاییک سوم می کوبم . با همان ضربه ی اول می شکند ! حتی در فیلم ها هم بار اول این اتفاق نمی افتد ! احتمالا ترک داشته .  شانس آورده ام که پیش از این زیر بار این همه خاک نشکسته بود !

 

با ضربه ی دوم موزاییک پایین می افتد و خاک با سرعت وارد قبر می شود . هجوم خاک به درون قبر ، آن را به دو نیم می کند . در طرفی پاهایم مانده و در طرف دیگر بالا تنه ام . به زور پاهایم را جمع می کنم . نفسم را حبس می کنم و موزاییک دوم را که درست بالای سینه ام است به جای موزاییک شکسته هل می دهم . خاک با سرعت زیادی روی سینه ام می ریزد .

 

نفسی تازه می کنم . نمی دانم چقدر طول می کشد . بدون اینکه بدانم ، بر روی پرده ای تاریک که جلوی چشمانم کشیده شده ، به مرور خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام می پردازم . بوی نم خاک فضای خاطراتم را دلگیرتر می کند .  بغض گلویم را می فشارد . چشمانم پر از اشک می شود . 

 

سیلی محکمی به خودم می زنم . حالا زمان وقت تلف کردن و غصه خوردن نیست ! دوباره دست به کار می شوم . خاک ها را با دست به فضاهای خالی قبر هل می دهم . هر چه بیشتر این کار را می کنم ، خاک بیشتری به درون قبر سرازیر می شود .

 

تا روی سینه ام را خاک پوشانده است . فقط سر و دو دستم بیرون مانده اند . ولی هنوز به سطح خاک نرسیده ام . سعی می کنم حرکت کنم ، ولی دو دستم بر روی سینه ام ثابت مانده اند .  

 

دیگر نمی توانم حرکت کنم . همه جا پر از خاک است . هوای کمی برایم مانده که آن را هم به سرعت مصرف می کنم .

 

نمی دانم چقدر با سطح زمین فاصله دارم . با توجه به خاکی که توی قبر هست نباید زیاد باشد . ولی هر چقدر باشد دیگر نمی توانم کاری بکنم . حداقل خوشحالم که زور خودم را زدم .

 

چشمانم را می بندم و به امید مرگ می نشینم . انگار سبک شده ام .  

 

 

 

کمی خاک روی صورتم می ریزد . چشمانم را باز می کنم . بالای سرم هیاهویی بر پاست . خاک ها کنار می روند و راهی باریک باز می شود .  اولین چیزی که می بینم  ، ستاره ای دور است که به من چشمک می زند .

 

از خوشحالی زبانم بند آمده است .

 

 

 

و بعد ، یک تکه استخوان  از همان راه باریک به درون قبر می افتد . برش میدارم . از ترس اینکه مجرا بسته شود ، با عجله دستم را بیرون می برم و با استخوان خاک ها را کنار می زنم . خاک نرم با سرعت کنار می رود . جانی دوباره گرفته ام .

 

کم کم جا برای دست دیگرم هم باز می شود . دو دستی خاک را کنار می زنم . درون موها ، گوشها و چشمانم ، پر از خاک شده است .  کمی که جا باز شد ، سرم را از بین دو دستم بالا می آورم و با زحمت خودم را از قبر بیرون می کشم . چشمان اشک آلودم را با گوشه ی کفن پاک می کنم .  نسیم خنکی که در قبرستان می وزد در ریه هایم هضم می شود .  

 

 

 

سگ سفیدی که زیر یک چشمش کبود است ،روی یک قبر  قدیمی نشسته و به استخوانی که در دستم است زل زده .

 

نزدیکش می شوم . دستی بر سرش می کشم .  استخوان را جلوی پایش روی زمین می گذارم و می گوبم :

 

 

 

-  ممنونم که اینجا رو برای چال کردن استخونت انتخاب کردی"

 

۱۶ مرداد ۸۵ ، ۰۵:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آرزو بیرانوند

مرا میفهمی آرزوبیرانوند

خسته ام خسته تر از آه مرا میفهمی

یوسفی در به در چاه مرا میفهمی

 

زورقی ساکن و راکد ز تکاپوی حیات

بین بی راهه و صد راه مرا میفهمی

 

سد راهم شده یک بغض که بی فرجام است

ضجه ها میزنم آنگاه مرا میفهمی

 

قلب من تیز ترین تیرِ کمان آرش

یک پیاده شده بی شاه مرا میفهمی

 

بین ما پنجره ها سرد تر از دیوارند

در افق نقش تن ماه مرا میفهمی

 

درد من کوه ترین غصه ی مادرزاد است

ظاهر آراسته چون کاه مرا میفهمی

 

ای فدای لب تو شاعر و شعری که سرود

خسته ام خسته به والله مرا میفهمی

۱۰ خرداد ۸۵ ، ۱۱:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آرزو بیرانوند