پدرم تو گذشته جامونده
هنوزم فکر جنگ و خمپارس(ت)
خونه رو شکل پادگان کرده
مادرم خیلی وقته بیچارس(ت)
باخودش,با خداش, راحت نیس(ت)
مردی که جنس قلبش از سنگه
سی و چن(د)ساله که پدر داره
باخودش,با خداش,میجنگه
مادرم خیلی وقته بیچارست
بس که تنها تو خونه میشینه
شب میخواد پیش شوهرش باشه
شوهرش خواب جنگ و میبینه
مادرم با خداش نمیجنگه
اما ترسش همیشه پابرجاس(ت)
همیشه از عقایدش میگه
باورم شه جهنم اون دنیاس(ت)
خسته ام از خدای اجباری
«ترس» یعنی خدا,یه بی رحمه
من خدایی رو می پرستم که
خونوادم اونو نمی فهمه!
مجرمم توی پادگانی که
هرکسی با خداش,درگیره
مجرمی که نماز میخونه
اما قبلش وضو نمی گیره!
ما سه تا تو یه خونه ایم اما
عاشق خط و مرز و دیواریم
مومنای شگفت انگیزیم!
هنوز سنگینیِ دارِ
یکی دنیاشو بخشیده
سخاوت گاهی اجبارِ
فقط این خونه می دونه
که غربت چارتا دیواره
تنفس کردنم اینجا
با مردن رابطه داره
چشای صندلی بسته س
تن لخت طناب سرده
توو بیتایی که نشنیدی
یه شاعر خودکشی کرده!
توو چشماش عکس تابوته
توو چشمایی که تب کرده
کسی اشکاشو نشمرده
توو روزایی که شب کرده
توو جیباش یه کمی کافور...
چقدر آمادگی داره!
همین لبخند چرکی شم
به بغضش بستگی داره
پاهاش توو فکر رفتن نیست
سکونش خستگی داره
به قدر یه طناب دار
به شب دلبستگی داره
شب تاریک و دلسردی
که شعراشو قرق کرده
با دردایی که ننوشته
توی تنهایی بغ کرده
چشای صندلی بسته س
تن لخت طناب سرده
توو بیتایی که نشنیدی
یه شاعر خودکشی کرده!
"مثل ته مانده های سیگارت
از تو خاموش... از تو دلسردم
پک زدم جمعه ی لجوجت را
پک زدی عشق را... گمت کردم!
...که هوای تو زندگی می شد
شنبه یعنی خلاء... و من بی تو
درد بن بست پشت تصویرم
سایه تکثیر می شود به جلو
رنگ یکشنبه... رنگ آرامش
حس لمسی که باورم کرده
ساعت هفت... وقت دلشوره
"کاش می شد دوباره برگرده!"
...و دوشنبه شروع کابوس است
که به این اتفاق می چسبد
گیج تعلیق های وارونه
...و غمی رشد می کند ممتد،
غم یک نیمکت که تنها ماند
در غروب سه شنبه ی بلوار
سرد و کز کرده... سرد و ترسیده
سایه دیوار می شود انگار!
صبح فردا... حریص یک روزن
نعش یک چارشنبه ی خوشبخت !
رخنه در لحظه های امنیت
رخنه در یک تمایل سرسخت
سخت مثل تمامی ِ هفته
تا من و پنج شنبه ها با تو
زندگی... سایه های رو به جلو..."