مجموعه اشعار چَمَر

مجموعه اشعار بانو آرزو بیرانوند

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

داستان کوتاه رویین تن

رویین تن اثری از آرزو بیرانوند

"رویین تن

تمام شد کاش میشد زمان از حرکت می ایستادو زجر کشیدنش تا ابد ادامه پیدا میکرد همانطور که او زجر کشیدنم را میدید و بیتفاوت میگذشت حاضر بودم همه ی زندگی ام را برای دیدن چند ثانیه بیشتر شنیدن ناله هایش بدهم همانطور که او ناله هایم را میشنیدو نشنیده

میگرفت دلم میخواست زمان میمرد و من تا ابدیت ناله هایش را میشنیدم و سکوت میکردم اما حیف که زمان بر این زندگی نکبت بار حکومت میکند و همه چیز جز منو او رو به انتها میرفت نمیدانم شاید او هم چون من اسیر دست خدایان بودشاید او هم بازیچه ایی بیش نبود و بی هیچ

 

اختیاری فقط مشغول به انجام وظیفه و زندگیه بیهوده بود هرچه که بود دیگر نیست چون معجزه ایی رخ دادو به من اختیاری از خدایان اعطا

 

شد که جانش را بستانم و چه آسان جان سپرد لذت بخش ترین لحظات زندگی ام چقدر زود تمام شد اشتباه کردم نباید چاقورا تا دسته در قلبش فرو میکردم از صدای جیغش هنوز سرم سوت میکشد گویی ثانیه ایی پیش بود که ناگهانی چاقورا بر قلبش فرود آوردم وقتی کارد را به تا

 

دسته در قلبش فرو کردم تا چند ثانیه درد را نفهمید انگار که درد هنوز به عصب ها نرسیده بود به سرعت چاقو را چرخاندم چرخش چاقو با صدای ناهنجاری همراه شد بیکباره چنان نعره ایی کشید که حتی خدایان را در بینهایت از خواب ناز پریدند چون زنان پا به ماه جیغ میکشد و

 

خودرا به در دیوار میکوفت متاسفانه چنان غرق حرکاتش شدم که نتوانستم ضربات بیشتری به پیکرش وارد کنم چشمان کوچکش ثانیه به ثانیه بزرگ تر بزرگ تر مشدند گویی کسی داشت چشمانش را باد میکرد چنان حجیم شدند که هر لحضه ممکن بود از حدقه بیرون بزنند دستان

 

هشت انگشتی اش را دور سرش چرخانده بود و دور تا دور اتاق میدوید وجیغ میکشید چند بار به شدت سرش را به دیوار کوبید که شانس

 

یاری کردو دیوار برسرم آور نشد کم کم به نفس نفس افتاد آرام سرجایش نشست التماس هایش شروع شد التماس میکرد کارد را از قلبش بیرون بکشم میگفت اگر کارد را از قلبش بیرون بکشم دوباره همه چیز به جای اولش بازمیگردد و سلامتی اش را باز خواهد یافت اما من

 

لبخند بر لب چون سرداران فاتح به تماشای ذره ذره شکستنش نشسته بودم و دم نمیزدم کم کم نفس هایش به شماره افتاد آخرین نفسش را هیچگاه از یاد نخواهم برد تمام قوایش را جمع کردوچنان نفس عمیقی کشید که حس کردم میخواهد همه ی اکسیژن اتاق را یکجا ببلعد وقتی

 

 

 

نفس عمیق هم کارساز نشد به جنب و جوش افتاد که با تکانها و لرزش های شدید زنده بماند اما بیفایده بود چون این پایان کار بود و جانش را به جان آفرینیهایی که در خواب ناز به سر میبرند تسلیم کرده بود_ جسم بدون روحش بیحرکت روی زمین غلتیدو به نقطه ایی از سقف خیره

 

شده بود چقدر دلم میخواست بدانم در آخرین لحظات چه در ذهنش میگذشت شاید به دوباره متولد شدن می اندیشیداما اگر صد بار دیگر هم

 

متولد شود بازهم جانش را خواهم گرفت دیگر لذتی نمانده بود جز تکه تکه جسم بدون روحش _گوش های دراز و بدقواره اش را دردست گرفتم و آرام با حوصله کارد را روی گوشش لغزاندم صدای فس فس کشیده شدن کارد بروی گوش در گوشم طنین انداز شد گوشش را تکه تکه

 

کردم همان گوشی که نعره هایم را ندیده گرفت همان گوشی که روزی نقش درودروازه را بازی میکرد همان گوشی که خون گریه هایم را

 

نشنیده میگرفت نوبت چشمانش شده بود همان چشمانی که هر شب شبگردیهای مرا میدید چشمانی که ذره ذره آب شدنم را میدید چشمانی که میدید هرشب تاصبح بی هدف در خیابان پرسه میزنم و چشمانی که دیده بود چطور دستهایم را مشت میکنم و بر صورتم فرود می آورم چشمانی

 

که مشت به دندان کوبیدن هایم را میدید اما نادیده میگرفت چشمانش را با انگشتم از حدقه بیرون کشیدم خواستم تکه تکه اش کنم اما دائم در

 

دستانم سر میخوردو به این سو آنسو میغلتید زیر پا له اش کردم دیگر لغزندگی اش ازبین رفته بود روی زمین قرار دادمش آرام آرام قطعه

 

قطعه اش کردم فریاد میزدم دیگر چشمی وجود نخواهد داشت که صبح ها گریه ام را به تماشا بنشیند و دم نزند آخرین مرحله ی لذت بریدن انگشتانش بود _انگشتانی که مرگ را ازمن دریغ کرده بودانگشتانی که هربار وقتی خواستم نفسم را ببرم با سنگ اندازیهای بیهوده اش مرا

 

محکوم به بودن کرد انگشتانی که سه بار خودکشی ام را نافرجام گذاشته بود انگشتانی که بوی خون میلیاردها انسان را میداد با حوصله کارد را روی انگشتانش سراندم لذتی عمیق در عمق وجودم حس میکردم حتی قلبم از شدت این لذت آرام شده بود وتپشش بشکل موسیقی در گوشم

 

انعکاس پیدا میکرد پوست دستش را کندم استخوانهای انگشتانش پیدا شدند و آرام آرام وبا حوصله تکه تکه اشان کردم_دگر دنیا بعد از رفتنش تکلیف خودرا میداند حیات تا ابد ادامه خواهد یافت و دیگر کسی از دنیا نخواهد رفت فردا همه ی روزنامه های صبح از کشته شدن

 

عزرائیل توسط من خواهند نوشت و من مبدل به قهرمانی ملی خواهم شد از همین حالا میتوانم مدال افتخاررا برگردنم حس کنم چه جشن ها که برپا نمیشود دنیا فردا را جشن خواهد گرفت من از خودم گذشتم تا دنیا زنده بماند چهار زانوروی زمین مینشینم و به تماشای خورشید که در

 

شب طلوع کرده مشغول میشوم با بازو بسته شدن در نگاهم را از خورشید میگیرم و به درچشم میدوزم دوباره مادر مست است گویا میهمانی شبانه اش تمام شده تلو تلو خوران به سمت راه پله میرود سلامی میدهم بی اعتنا از کنارم عبور میکند در حال بسته میشود حتما مادر از دیدن

 

پیکر تکه پاره ی عزارئیل خوشحال خواهد شد و مرا در آغوش خود خواهد فشرد بیکباره صدای جیغ مادر در گوشم میپیچد روانی،دیواانه ، قاتل آدم کش ،گه چیکارت کرده بود که کشتیش ،آی مردم بدادم برسید شوهرنازنینمو کشت

 

مادر ضجه میزند شوهرم را کشت

 

مادر مست است و دوباره یادش رفته که پدر سالها پیش مرده

 

 

پایان"

 

۱۰ آبان ۸۵ ، ۱۹:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آرزو بیرانوند

داستان کوتاه استخوان به قلم آرزو بیرانوند

"

استخوان

راه زیادی نمانده . می توانم از کنار دیوار بالکن خانه مان را ببینم . از این زاویه بدجوری توی چشم می زند ! انگار یکی به زور هلش داده توی پیاده رو . بالکن های دیگر هم از کنار دیوار همین طوری به نظر می رسند . این جا و آن جا از دل خانه ها بیرون زده اند .

 

 

 

- اَه ! دیگه از این بدتر نمیشه !

 

جلوی در خانه ، سگ سفید و بزرگی نشسته و استخوانی رابه دندان گرفته است . نزدیکش می شوم. ولی هیچ حرکتی نمی کند . کمی نزدیک تر می شوم . خرخر می کند .

 

کم کم دارد حوصله ام سر می رود . نمی دانم شهرداری چه غلطی می کند که وسط شهر یک سگ خوابیده است ! با عجله خودم را به خانه رساندم و حالا جلوی در مانده ام و نمی توانم تو بروم . این قضیه بیشتر عصبانی ام می کند . سینه ام شدیدتر از قبل تیر می شکد . نفسم تنگ می شود . دستانم را روی زانوهایم می گذارم و نفسی تازه می کنم .

 

ناگهان با عصبانیت به طرف سگ حمله می کنم و با لگد توی صورتش می کوبم . درست زیر چشمش . حیوان عوعویی می کند و چند متر دورتر می ایستد. با نگاهی حسرت بار به استخوانش که جلوی پای من است نگاه می کند و بعد به من خیره می شود . در چشمانش نفرت موج می زند . به طرفش خیز بر میدارم . چند قدمی عقب می رود ، می ایستد و به استخوان زل می زند . ول کن نیست ! با لگدی اسخوانش را هم پیش خودش می فرستم . کلید را می اندازم و در را باز می کنم .

 

پای پله ی اول نرسیده ام که دوباره قلبم تیر می کشد . همه چیز جلوی چشمانم تیره و تار می شود .  آخرین چیزی که می بینم لبه ی پله است که با سرعت نزدیک می شود .

 

 

 

**********************

 

     

 

چشمانم را باز می کنم . همه جا سیاه است . سرمایی عجیب در اطرافم موج می زند . بوی تندی بینی ام را آزار می دهد . درد نفس گیری روی پیشانی ام احساس می کنم . گویی آن قسمت را با چیزی شکافته اند .

 

 چیزی را روی صورتم احساس می کنم . با نفسم بالا و پایین می رود . سعی می کنم کنارش بزنم ، ولی دستانم بی حس شده اند . هر چه بیشتر سعی می کنم ، درد پیشانی ام بیشتر می شود .

 

به هر زحمتی که شده ، دستم را حرکت می دهم .به چیزی نرم برخورد می کند . شبیه ملافه است . دستم را به صورتم می رسانم و پارچه را کنار می زنم . ولی باز هم چیزی نمی بینم . هنوز همه جا سیاه است .

 

نکند کور شده باشم ؟ این فکر آشوبی در مغزم ایجاد می کند . دستم را چند بار جلوی چشمانم تکان می دهم . باز هم هیچ !

 

با ناامیدی فریاد می زنم : پرستار ! پرستار !

 

صدایم به طرز عجیبی خفه است . دوباره داد می زنم : پرستار ! پرستار !

 

 

 

 خارشی روی صورتم احساس می کنم . گویی چیزی روی آن راه می رود . چیزی مثل یک حشره . روی شیب پل بینی ام می ایستد . کمی تامل می کند و به طرف دهانم راه می افتد . و بعد با یک حرکت انگشتم به پرواز در می آید .

 

وحشت سر تا پایم را فرا گرفته است . مغزم از کار افتاده . آخرین چیزهایی که یادم می آید یک سگ سفید بود و لبه ی پله که به صورتم نزدیک می شد .

 

به امید گرفتن دیوار ، دستم را حرکت می دهم .  بالای سرم به چیزی سخت برخورد می کند . درد شدیدی در مچم احساس می کنم . دوباره و این بار به آهستگی دستم را بالا می برم . سرد و سفت است . شبیه سنگ . زانویم را بالا می برم و دوباره با همان جسم برخورد می کنم . دستم را به سمت چپم می برم . با چیزی سرد ولی نرمتر تماس می یابد . گویی خاک است .طرف دیگر هم همین طور . می توانم خاک سرد و مرطوب را میان موهای دستم احساس کنم .

 

اینجا چه خبر است ؟ سنگ ، خاک ، تاریکی ؟  

 

 

 

 من توی قبر هستم ! این فکر مثل جریان برق ، در یک لحظه بدنم را طی می کند و از مغز به نوک پایم می رسد . بی اختیار زانویم را بلند می کنم و به سنگ بالای سرم می کوبم .

 

 زنده زنده خاکم کرده اند ! احتمالا تصور کرده اند که مرده ام ! شاید سکته کرده باشم . ولی به هر حال نمرده ام !

 

ترس مثل خوره به جانم می افتد . بدنم مور مور می شود . انگار هزاران مورچه زیر پوستم حرکت می کنند . موهای تنم سیخ شده اند .آدرنالین خونم بالا می رود . معده ام آشوب می شود و تلخی اسیدش را در دهانم احساس می کنم . با خودم می گویم :

 

-  نگران نباش ! حتما یه راهی هست .

 

و بعد دیوانه وار می خندم ! چه راهی ؟ خوب می دانم کجا هستم . من تازه خاک شده ام و هنوز سنگ قبر ندارم . احتمالا جایی در این شهر ، سنگ تراشی مشغول تراشیدن اسمم روی یک سنگ است ! این افکار باعث می شود بلندتر و عصبی تر بخندم .

 

قبلا دیده ام چطور مرده را خاک می کنند . ابتدا فضایی به طول حدود دو متر و عرض و عمق یک متر حفر می کنند . بعد درست در  وسط این گودال ، فضایی به اندازه ی کمی بیشتر از عرض شانه های مرده و عمق حدود یک متر می کنند و مرده را درون آن قرار می دهند . بعد شش تکه موزاییک سنگین روی آن می گذارند تا از نفوذ خاک به درون قبر محافظت کند . سنگی که با زانویم به آن کوبیدم احتمالا یکی از همین موزاییک هاست . در آخر هم قسمت بیرونی را با خاک می پوشانند . با این حساب ، من اول باید موزاییک های ضخیم را بشکنم و بعد خودم را از زیر یک متر خاک بیرون بکشم !

 

دوباره بی اختیار می خندم . کارم ساخته است !

 

به تاریکی زل می زنم . زیاد هم ترسناک نیست . در واقع هیچ چیز نیست . عدم وجود است . و همینش کمی ترسناک است . وقتی می دانی هیچ چیزی نیست ، دیگر امیدی هم نخواهد بود . آدم بدبین همیشه می گوید که از این بدتر نمی شود . ولی آدم خوش بین می گوید از این بدتر هم ممکن است !

 

ناخودآگاه یاد سگی می افتم که با لگد توی صورتش زدم . حتی بعد از کتک خوردن ، باز هم  از به دست آوردن استخوان نا امید نشده بود .

 

با خودم می گویم : از یک سگ هم کمتری ؟ برای استخوانت بجنگ !

 

دستم را به آرامی به موزاییک ها می کشم تا درز بین آن ها را پیدا کنم . درست است ! دقیقا شش تا . نفسم را در سینه حبس می کنم . زانویم را با شدت به موزاییک سوم می کوبم . با همان ضربه ی اول می شکند ! حتی در فیلم ها هم بار اول این اتفاق نمی افتد ! احتمالا ترک داشته .  شانس آورده ام که پیش از این زیر بار این همه خاک نشکسته بود !

 

با ضربه ی دوم موزاییک پایین می افتد و خاک با سرعت وارد قبر می شود . هجوم خاک به درون قبر ، آن را به دو نیم می کند . در طرفی پاهایم مانده و در طرف دیگر بالا تنه ام . به زور پاهایم را جمع می کنم . نفسم را حبس می کنم و موزاییک دوم را که درست بالای سینه ام است به جای موزاییک شکسته هل می دهم . خاک با سرعت زیادی روی سینه ام می ریزد .

 

نفسی تازه می کنم . نمی دانم چقدر طول می کشد . بدون اینکه بدانم ، بر روی پرده ای تاریک که جلوی چشمانم کشیده شده ، به مرور خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام می پردازم . بوی نم خاک فضای خاطراتم را دلگیرتر می کند .  بغض گلویم را می فشارد . چشمانم پر از اشک می شود . 

 

سیلی محکمی به خودم می زنم . حالا زمان وقت تلف کردن و غصه خوردن نیست ! دوباره دست به کار می شوم . خاک ها را با دست به فضاهای خالی قبر هل می دهم . هر چه بیشتر این کار را می کنم ، خاک بیشتری به درون قبر سرازیر می شود .

 

تا روی سینه ام را خاک پوشانده است . فقط سر و دو دستم بیرون مانده اند . ولی هنوز به سطح خاک نرسیده ام . سعی می کنم حرکت کنم ، ولی دو دستم بر روی سینه ام ثابت مانده اند .  

 

دیگر نمی توانم حرکت کنم . همه جا پر از خاک است . هوای کمی برایم مانده که آن را هم به سرعت مصرف می کنم .

 

نمی دانم چقدر با سطح زمین فاصله دارم . با توجه به خاکی که توی قبر هست نباید زیاد باشد . ولی هر چقدر باشد دیگر نمی توانم کاری بکنم . حداقل خوشحالم که زور خودم را زدم .

 

چشمانم را می بندم و به امید مرگ می نشینم . انگار سبک شده ام .  

 

 

 

کمی خاک روی صورتم می ریزد . چشمانم را باز می کنم . بالای سرم هیاهویی بر پاست . خاک ها کنار می روند و راهی باریک باز می شود .  اولین چیزی که می بینم  ، ستاره ای دور است که به من چشمک می زند .

 

از خوشحالی زبانم بند آمده است .

 

 

 

و بعد ، یک تکه استخوان  از همان راه باریک به درون قبر می افتد . برش میدارم . از ترس اینکه مجرا بسته شود ، با عجله دستم را بیرون می برم و با استخوان خاک ها را کنار می زنم . خاک نرم با سرعت کنار می رود . جانی دوباره گرفته ام .

 

کم کم جا برای دست دیگرم هم باز می شود . دو دستی خاک را کنار می زنم . درون موها ، گوشها و چشمانم ، پر از خاک شده است .  کمی که جا باز شد ، سرم را از بین دو دستم بالا می آورم و با زحمت خودم را از قبر بیرون می کشم . چشمان اشک آلودم را با گوشه ی کفن پاک می کنم .  نسیم خنکی که در قبرستان می وزد در ریه هایم هضم می شود .  

 

 

 

سگ سفیدی که زیر یک چشمش کبود است ،روی یک قبر  قدیمی نشسته و به استخوانی که در دستم است زل زده .

 

نزدیکش می شوم . دستی بر سرش می کشم .  استخوان را جلوی پایش روی زمین می گذارم و می گوبم :

 

 

 

-  ممنونم که اینجا رو برای چال کردن استخونت انتخاب کردی"

 

۱۶ مرداد ۸۵ ، ۰۵:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آرزو بیرانوند