مجموعه اشعار چَمَر

مجموعه اشعار بانو آرزو بیرانوند

۱۴ مطلب با موضوع «آرزوبیرانوند» ثبت شده است

ترانه هایی قدیمی

 

 

اشعاری زیبا از خانوم بیرانوند

 

 

چندین ترانه زیبا از وبلاگ بلاگفا خانوم آرزوبیرانوند را به اشتراک میگذارم....

 

 

اون که این روزا به خاطرش داری ، روی ابرا خونه می سازی ، کیـه ؟

 

هر دومون خوب می دونیم از این به بعد ، نفـرِ سوم این بـازی کیـه !

 

می دونم ! یه تازه وارد اومـده ! بیـا تا بهونـه دستِ هم ندیـم

 

وقتشـه که مشتتـو وا بکنی ! هردومون این بازیو خوب بلدیـم

 

این نمایش ، دو تا بازیگـر داره ، یکی دل می ده ، یکی دل می گیره

 

نمی مـونم تا تماشـاچی باشم ، دیگه پام به سمتِ عشقت نمی ره !

 

حیفِ اون همه صداقت که همش ، با وجودِ آدمـی مثلِ تو مُـرد

 

چی بگم تا نفرتو حس بکنی ، حیف دستام که به دستات گِره خورد !

 

فک نکن ستـاره ی بازی شدی ، فک نکن که رفتم و تمـوم شده !

 

تا ابد یادم می مونه که چطور ... لحظه های زندگیم حروم شده !

 

تو رو بهتر از خودت می شناسمو ... واردم به همه ی زیر و بمت !

 

واسه انتقام من آماده باش ، با همین ترانه ها می کُشمت !

 

....

شعر دوم

 

 

کدوم ابرو بغل کردی بباری

 

که هر شب پنجره می‌شه حریصت

 

تموم شهر زیر آب رفته

 

ونیز خوابیده توو چشمای خیست

 

مچاله می‌شی تنهایی روو تختت

 

یه نخ گریه، یه پاکت شب نخوابی

 

توو باد سرد پاییزی شبیه

 

لباس بی‌قرار روو طنابی

 

کسی چشم انتظارت نیست این‌جا

 

به دنبالت نمی‌گرده نگاهی

 

قطارت راه افتاده ولی تو

 

بلیتِ گمشده توو ایستگاهی

 

تماشا کن ازت چی ساخته دنیا

 

که حتی دیگه احساسی نداری

 

قمار زندگی رو دست آخر

 

داری می‌بازی و آسی نداری

 

یه هفته س از اتاقت جُم نخوردی

 

می‌جنگی با خودت توو انفرادی

 

چقد خسته کننده‌س حال و روزت

 

مثِ خمیازه‌ی غیر ارادی

 

خودت رو می‌زنی آروم بگیری

 

خودآزاری ولی حال خوشی نیست

 

یه روز می‌فهمه اون‌که از تو دل کَند

 

خیانت کمتر از آدمکشی نیست...

.....

 

یه چن وقته که حال من خوب نیست

 

دلم خیلی تنگه واسه دیدنت

 

واسه خنده های پر از دلهره‌ت

 

واسه اخم‌ها و نخندیدنت

 

می‌ترسم از آینده‌ی مبهمم

 

می‌ترسم پر از روزای سخت شی

 

چقد تلخه وقتی یقین می‌کنم

 

تو با من نمی‌تونی خوشبخت شی

 

خودم گفته بودم بری تا یکی

 

بیاد حال و روزت رو بهتر کنه

 

خودم گفته بودم! چرا پس خودم

 

نمیتونه دوریتو باور کنه

 

من و تو که دیوونه‌ی هم شدیم

 

یه‌چن‌وقته دنبال هم نیستیم

 

چقد سخته هرکی رو دیدم بگم

 

تمومه! نه ما مال هم نیستیم

 

همین لحظه، هر روز، هر ثانیه

 

دلم تنگ میشه ولی برنگرد

 

ببین مصلحت اینه تنها بشیم

 

همین "مصلحت" ما رو بیچاره کرد

 

من امروز دستاتو ول می‌کنم

 

که فردا کنارم نیفتی زمین

 

یه وقتایی باید بذاری بری

 

ببین عشق یعنی دقیقا همین!

 

#آرزوبیرانوند

 

 

 

....

 

مواظـب باش دلبنـدم ...

 

دارم می افتم از چِشمـت ، مثِ بـرگای پائیزی

 

ولی یادت نره روزی ... به یادم اشک می ریزی

 

منو بِسپر به دستِ باد ، همون بی آشیـون مست

 

سراغم رو بگیر از خاک ، تهِ یه کوچه ی بن بست

 

مثِ تقـویم دل مرده ، ورق خوردیـم و فهمیدم

 

حقیقت دور بود و من ، تو رو نزدیـک می دیدم !

 

توُ این دنیای وارونه ، دروغ و عشق همـزادن

 

همونا کـه تو رو بـردن ، جنونو یادِ من دادن ....

 

پشیمونی توُ کارم نیست ، دارم می رم ، بدونِ تو

 

توُ این روزای گیج و گم ، فقـط یادت نره اینـو :

 

حواسـت نیست ، سـرت گرمه !! همین دلواپسم کرده

 

مواظـب باش دلبنـدم ... زمستـونا ، هـوا سـرده

 

......

 

به بند بند ِ نگاهش ضمانتی که نبود ...

 

به چشم های کمندش اسارتی که نبود ...

 

قسم به بخت سیاهم ... قسم به این غزلم

 

که سوختم به هوایش ... حمایتی که نبود ...

 

به جرم عشق عظیمی که در وجود ِ من است ...

 

به دادگاه ِ دو چشمش عدالتی که نبود ...

 

چه حرف ها زده شد پشت زخم های تنم ...

 

به جز پزشک معالج ... عیادتی که نبود ...

 

میان ذکر تو بودم ... که باز خوابم برد ...

 

و صبح آمد و با آن اجابتی که نبود ...

 

من عقربی شده ام در میان آتش دوست ...

 

و آه می کشم از این رضایتی که نبود ...

 

میان کوچه ی فکر و خیال پرسه زدم ...

 

به پشت هر قدمم جز حماقتی که نبود ...

 

درست نقطه ی جان را اجل نشانه گرفت ...

 

و شهر همهمه شد با جنایتی که نبود ...

 

و حیف چشم پلنگم به ماه ِ تو نرسید ...

 

شکایت از چه کنم؟از لیاقتی که نبود ...

 

.....

علف هرز

علفِ هرز !

 

پشتِ این نگاهِ روشن ، شبـح و ... دو روئیـه !

 

آینه هم دیگه می دونه ، خنده هام مصنوعیه !

 

می دونستم ! عشقِ پاکم ، واسـه تو خیـلی کمـه !

 

تو یه شاهزاده می خواستی ! نه دلی که پُـر غمه ...*

 

خـودِ واقعیمـو کُشتم ، تا توُ زنـدگیـم بمـونی

 

تا بگی برات عزیـزم ! بگـی بی من نمی تونی !

 

ریشـه های بـودنم رو ، به هـوای تو سوزوندم

 

از گذشته هـام بریدم ! علفِ هـرزِ تو ... موندم !

 

تو رو دارم ! اما بی من ! لحظه هام پره عذابـه

 

مثِ دلقکا ، عزیزم ، زنـدگیـم ! پشتِ نقـابـه !

 

بسمه این بندگی ... این همه دوز و کَلَـک

 

بگـو عاشقِ منی ؟ یا دروغ و صـورتک ؟!

 

....

۱۳ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آرزو بیرانوند

سرباز

چین بررخ خندان خود(رهبر) نمی‏آرد

 

(سرباز)او وقتی (سر)ازسنگر نمی‏آرد
شاید قضا این‏است‏که سرباز،سربازاست
درگیر وداروگفت‏گوی رهبران مست*
سرباز باید (سر)دهد رهبر بیاساید
هرچند مادر بچه‏را (رهبر)نمی‏زاید
مادر!قضا این‏است وقتی من گرفتارم
از چشم‏های اشک آلودات خبردارم
مادر!قضا این‏است وقتی بچه می‏زایی
سرباز اگرآورده‏یی باید نیاسایی
من شاعرم حرف سیاست را نمی‏دانم
من شاعرم دردِ تورا ازاشک می‏خوانم
من شاعرم وقتی صدای ناله می‏خیزد
حس می‏کنم کاخ خدا برخاک می‏ریزد
اما امان از حس گنگ وچشم کورِ من
اما امان از رهبران بی شعورِ من
شهری که شب در انتظار یورش مرگ است
خوابِ خوش‏ورویا فقط از مردم ارگ است
مادر!ولی معنای تلخ اشک دشوار است
توجیه(ی)فریاد تو شاید بدترین کار است
دردِ تورا هم‏درد شاید باز پس آرد
قلب تورا این واژه‏ها شاید بیازارد
مادر!به شط اشک وآه وخون شناورباش
اما بفرما؛ ملتِ این چند رهبر باش...
۲۹ مرداد ۹۰ ، ۱۰:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آرزو بیرانوند

تنهام

تنهام مثل مهره ی آخر

شاهم، ولی بدون وزیرم
بدجور زخم خورده‌ام اما
سوگند خورده‌ام که نمیرم
 
ماتم به گوشه‌ای که نبینم
پشتم به گریه های خودم بود
کوه است روبروی جهانم  
تنها صدا، صدای خودم بود 
۲۷ دی ۸۷ ، ۱۲:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آرزو بیرانوند

نشد

بیدادمانده ام ولی اصلا سحر نشد 

شب های تلخ وحشت من مختصر نشد 

می خواستم که پر بزنم از سکوت خویش 

با زخمهای کهنه این بال و پر نشد 

یک عمر در
سکوت خودم گریه کرده ام 

حتی خدا هم از غم من باخبر نشد 

سوزاندی و به ریشه من تیشه می زنی 

یک لحظه چشمهای خودت شعله ور نشد 

خنجر بگیر دستت و از روبه رو بزن 

روزی اگر دو مرتبه از پشت سر نشد 

در پشت شیشه های مه آلود سالها 

همراز غصه های من یک نفر نشد 

من را بگیر و زنده بسوزان و دفن کن 

روزی اگر شکستن من با تبر نشد

۲۰ اسفند ۸۶ ، ۰۳:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آرزو بیرانوند

داستان کوتاه تلخ مثل به قلم آرزو بیرانوند

" تلخ مثل ...!!

اوقات بیکاری ، می نشستیم جلوی هم و به صورت های هم خیره می شدیم . او حسرت صورت مرا می خورد و من حسرت صورت او را .. چند دقیقه ای که بی صدا به هم زل می زدیم ، خنده ام می گرفت . شروع می کردم به قهقه زدن. مریم هم نوک انگشتش را فرو می کرد توی چالی های لُپم و می گفت ، کاش مادر او هم وقتی حامله بود ، سیب زیاد می خورد تا او هم دو تا از این چالی ها گوشه ی لُپ هایش داشت ...!!

 

.... از نگاه کردن مریم سیر نمی شوم .  موهای لخت و بلند و خرمایی اش ، دور تا دور صورت استخوانی و رنگ پریده اش را گرفته و بدجور خودنمایی می کند . دست می کشم روی تارهای نرم موهایش و سعی می کنم لطافتش را برای همیشه به خاطر بسپارم . چقدر دلم می خواهد از جایش بلند شود ، روبرویم بنشیند و موهایش را بسپرد به دست هایم ،تا دوباره با موهایش بازی کنم و ببافمشان ...

 

درست مثل همان روز هایی که با احمد قرار داشت .

 

حاضر که می شد ، لباس هایش را که می پوشید ، می آمد و دو زانو می نشست جلویم ..کتاب را از دستم می کشید بیرون و می گفت که موهایش را ببافم . من هم دست می کردم لای موهایش و سه دسته شان می کردم . دسته ها را می پیچاندم توی هم و  شروع می کردم به بافتن.. به آخر که می رسید ، بهانه می آوردم که خراب شد!  دوباره موهایش را باز می کردم و از اول  می بافتم . این جور وقت ها ، این شعر حمید مصدق را برایش می خواندم " گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من ، گیسوان تو شب بی پایان ، جنگل عطر آلود ، موج دریای خیال..." می خواستم حواسش به شعر خواندن من پرت شود تا نپرسد که چرا بافتن موهایش اینقدر طول کشیده. اما تا می رسیدم به الف خیال ، دهانم را که باز می کردم تا الف را بکشم ، احمد زنگ می زد !!! هم شعر نصفه نیمه می ماند و هم مریم ، بی حواس ، روسری اش را می انداخت روی سرش و از اتاق می زد بیرون .. نمی خواست حتی یک ثانیه هم احمد را منتظر بگذارد..

 

آن وقت بود که بعد از رفتن مریم ، توی اتاق تنگ و نمناک خوابگاه ، تنهایی می آمد سراغم  و من ..هیچ مریم دیگری توی زندگی ام نبود که این تنهایی ها را با او پر کنم!

 

... حالا هم تنهایم باز ...توی یک اتاق تاریک و سرد و متعفن !! می روم گوشه ی اتاق و چراغ مهتابی را روشن می کنم . نورش می افتد روی بدن مریم و پوستش را از آن چه که هست سفید تر می کند . مهتابی رنگ شده است مریم . شاید هم سفید ؛ مثل صبح؛ مثل امروز...

 

ساعت درست 6 صبح بود که وارد اتاق شدم . مثل همیشه ، روپوش سفیدم را تنم کردم و انگشت هایم را میان لاستیک دستکش ها پنهان کردم . رفتم طرف جسدی که وسط اتاق ، روی تخت دراز کشیده بود و ملحفه ی سفید را از روی صورتش کنار زدم ، و چشم هایم .... چشم هایم صورت آرام و بی جان مریم را دیدند که با سکوت و آن نگاه بسته و یخ زده ، روی تخت دراز کشیده بود . او مریم بود اما نه آن مریم همیشگی...نه مریم من!! نه چشم هایش دیگر آن نگاه شوخ را داشتند و نه لب هایش آن لبخند های عمیق و از ته دل را ...

 

همین دیشب بود که برای آخرین بار خنده اش را دیدم . اما چقدر زود دلتنگ خنده هایش شده ام . دلتنگ خنده هایی که اشکش را در می آورد و نفسش را می بُرید... به لب های برجسته و قلوه ای و کبودش که نگاه می کنم هیچ اثری از آن طراوت و لبخند های گذشته اش روی آن ها نیست .

 

همیشه وقتی صورتم را می بوسید پوستم از حسش ، داغ می شد و گزگز می کرد... ولی حالا ، انگشتم را که می کشم روی لب هایش ، تمام بدنم یخ می زند !!

 

مریم یخ زده است انگار ... و او چقدر از سرما بیزار بود . همیشه زمستان که می شد ، برف که می آمد، توی اتاق خودش را حبس می کرد و می چپید توی بغل من . دست هایم را دور کمرش حلقه می کردم و او را می چسباندم به خودم و او هم توی بغلم ، جمع می شد . مثل یک گنجشکــ ،کوچک! ...می گفت تو بخاری منی ! گرمی ! داغ..!! من هم تا می آمدم بگویم تو جوانه ی گندمیـــ ، زنگ تلفن احمد او را از آغوش من بیرون می کشید ... حاضر می شد ، می آمد روی گونه ام بوسه ای می زد و در اتاق را محکم به هم می کوبید و با عجله از پله ها می دوید پایین...

 

می دانستم احمد آن پایین کنار ماشینش بی قرار آمدن مریم است و می دانستم لب های برجسته و قلوه ای اش قرار است بوسیده شود... !! سرم را فرو می کردم توی کتاب هایم و مثلا حواس خودم را پرت می کردم...تا یک جوری این تنهایی های لعنتی ام تمام شود و مریم دوباره برگردد...که مریمم را دوباره به من برش گردانند..!!

 

اما او دیگر هیچ وقت بر نمی گردد . و من این آخرین باریست که می توانم خوب نگاهش کنم . با تمام وجود نگاهش می کنم و نوازشش می کنم  . خم می شوم و گردنش را می بوسم . زیر گلویش را ... درست همان جایی که مخصوص ستاره اش بود.

 

همیشه یک گردنبد نقره به گردنش می انداخت . یک ستاره ! می گفت هدیه ی احمد است . هیچ وقت گردنش را بدون آن گردنبند ندیده بودم و حالا چقدر جایش روی پوست صاف و یخ زده اش خالیست... هروقت که می خواستم سر به سرش بگذارم ، وقتی که خواب بود گردنبند را باز می کردم و می انداختم توی گلدان کوچکی که تویش به جای گل ، پر بود از خط چشم و خط لب ...

 

آن وقت ، بیدار که می شد ، طبق عادتش ، دست که می برد طرف گردنش تا ستاره را لمس کند ، می فهمید که باز شیطنت های من گل کرده است . جیغی می کشید و دورتا دور اتاق کوچک خوابگاه را دنبال من می دوید.

 

خسته که می شد ، به نفس نفس که می افتاد، می ایستاندمش جلوی آیینه و ستاره را از پشت ، به گردنش می انداختم ، و به لبخند پت و پهنش توی آیینه خیره می شدم . من همه ی نگاهم می شد او و او همه ی نگاهش می شد ستاره ای که افتاده بود روی گردن سفیدش .دوباره حسود میشدم و دست می گذاشتم روی ستاره ، روی پوست داغش .آن وقت نگاه از گردنبند می گرفت و از توی آیینه به من خیره می شد . لبخند روی لبش را صمیمی تر می کرد و چشمکی می زد .من هم پشت گردنش را می بوسیدم ، کیفم را برمی داشتم و از اتاق می زدم بیرون .می دانستم که بعد از رفتن من ، دلتنگ احمدش می شود باز ؛ به او زنگ می زند...و باز احمد مریمم را از من می گیرد!! 

 

..

 

گوشی موبایلم زنگ می خورد . خودش است . احمد ! سراغ مریم را می گیرد . می گوید از دیشب که از هم جدا شده اند دیگر ازش خبری ندارد . در صدایش نگرانی موج می زند . من سکوت کرده ام در مقابل حرف هایش و به چشم های بسته ی مریم و مژه های بلند و پرپشتش زل زده ام .

 

همین دیشب بود که همین چشم ها را دوخت به من و تمام ذوق و خوشحالی درونش را پاشید توی صورتم ... گفت که آخر این ماه قرار است با احمد ازدواج کند . از خوشحالی یک لحظه آرام و قرار نداشت . طول خانه ی جدیدی که همین ماه قبل با هم شریکی خریده بودیم را هی می رفت و می آمد و با خودش حرف می زد . مرا نمی دید اصلا ..داشت برنامه ریزی می کرد برای آینده اش و من...توی هیچ کدام از برنامه هایش نبودم !!

 

همیشه دلم می خواست به چشم هایش خیره شوم . یعنی با هم به چشم های هم خیره شویم .

 

او روی صورتش را با یک روسری می بست و فقط چشم هایش را بیرون می گذاشت . آن وقت به نگاهش خیره می شدم و به یک دقیقه نکشیده ، حس توی نگاهش را لو می دادم و پته اش را می ریختم روی آب !! چشم هایش ، دم دستم بود و نگاهش برایم بی رمز و راز... ! حتی احمد هم مریم را به اندازه ی من نمی شناخت .

 

ولی دیشب اولین بار بود که چشم هایمان با هم در تضاد شدند . چشم های طوسی من و چشم های مشکی و تیز و براق او که دیگر کور شده بود و با نگاه من همخوانی نداشت . دیگر نمی خواست به من نگاه کند . دیگر برایش مهم نبودم . در واقع نبودم اصلا..همه ی دردم همین بود ـــ دیگر برایش وجود نداشتم...!!

 

بدون آن که حتی کلمه ای با احمد حرف زده باشم ، گوشی را قطع می کنم و پرتش می کنم روی میز. دوباره با مریم تنها می شوم . فقط من و او....

 

درست مثل همین دیشب!! همین دیشب ، که تنها ، با جسارت ، عصبی ، و خشمگین ایستاده بود روبرویم و زل زده بود توی چشم هایم . صدایم می لرزید . وقتی گفتم احمد لیاقتت را ندارد صدایم آنقدر آهسته بود که شک کردم شنیده باشد . اما او... ناغافل سیلی محکمی توی گوشم خواباند ؛ با آن که سعی کرده بود خشمش را کنترل کند. گفت ...تو هیچی حالیت نیست ؛ من عاشق احمدم....!!!!! و به من پشت کرد و نگاه از من گرفت.

 

احمد...احمد...احمد !!! فقط احمد...

 

هنوز هم گوشم از صدای سیلی شب قبلش دارد سوت می کشد . درست به همان تندی و تیزی ؛ و هنوز هم تن صدای خشمگینش را به وضوح می شنوم وقتی تمام حرصش را جمع کرد و سرم داد کشید که.... تو هیچی حالیت نیست ؛...

 

...حتی وقتی داشتم توی کابینت دنبال مرگ موشی که تازگی ها خود مریم خریده بود می گشتم ، باز هم صدایش تمام وجودم را پر کرده بود و از گوش هایم خارج نمی شد که من... من عاشق احمدم ــ!!!...

 

نمی دانم وقتی فنجان قهوه را از دستم گرفت ، چرا بغض توی چشم هایم را ندید ؛ چرا خواهش و التماسی که توی چشم هایم موج می زد را ندید که " قهر کن و فنجان قهوه را از من نگیر ". اما او ...فقط نگاهش به گوشی اش بود و حواسش پی احمدش . ستاره ی گردنش را هم گرفته بود بین دو انگشتش و از من .......غافل بود .  

 

دست می کنم توی جیب چپ شلوارم . سطح صاف و خنک ستاره را لمس می کنم ...می آورمش بیرون و بویش می کنم . بوی مریم را می دهد...

 

ستاره را می بندم به گلویش ...ملحفه ی سفید را می کشم روی صورت سفید و استخوانی اش و توی برگه ی گزارش کالبد شکافی ، خودکشی اش را تایید می کنم... !! او متعلق به احمد نبود . مریم متعلق به هیچ کس نبود ؛ حتی من !!

 

دوباره مثل تمام گزارش های قبل ، همان کلمه ی تکراری را می اندازم زیر برگه ی گزارش...." دکتر رویا پارسا.." و مریم را توی تنهایی تاریک اتاق ، تنها می گذارم ...برای همیشه"

 

۲۳ شهریور ۸۵ ، ۰۱:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آرزو بیرانوند

داستان کوتاه استخوان به قلم آرزو بیرانوند

"

استخوان

راه زیادی نمانده . می توانم از کنار دیوار بالکن خانه مان را ببینم . از این زاویه بدجوری توی چشم می زند ! انگار یکی به زور هلش داده توی پیاده رو . بالکن های دیگر هم از کنار دیوار همین طوری به نظر می رسند . این جا و آن جا از دل خانه ها بیرون زده اند .

 

 

 

- اَه ! دیگه از این بدتر نمیشه !

 

جلوی در خانه ، سگ سفید و بزرگی نشسته و استخوانی رابه دندان گرفته است . نزدیکش می شوم. ولی هیچ حرکتی نمی کند . کمی نزدیک تر می شوم . خرخر می کند .

 

کم کم دارد حوصله ام سر می رود . نمی دانم شهرداری چه غلطی می کند که وسط شهر یک سگ خوابیده است ! با عجله خودم را به خانه رساندم و حالا جلوی در مانده ام و نمی توانم تو بروم . این قضیه بیشتر عصبانی ام می کند . سینه ام شدیدتر از قبل تیر می شکد . نفسم تنگ می شود . دستانم را روی زانوهایم می گذارم و نفسی تازه می کنم .

 

ناگهان با عصبانیت به طرف سگ حمله می کنم و با لگد توی صورتش می کوبم . درست زیر چشمش . حیوان عوعویی می کند و چند متر دورتر می ایستد. با نگاهی حسرت بار به استخوانش که جلوی پای من است نگاه می کند و بعد به من خیره می شود . در چشمانش نفرت موج می زند . به طرفش خیز بر میدارم . چند قدمی عقب می رود ، می ایستد و به استخوان زل می زند . ول کن نیست ! با لگدی اسخوانش را هم پیش خودش می فرستم . کلید را می اندازم و در را باز می کنم .

 

پای پله ی اول نرسیده ام که دوباره قلبم تیر می کشد . همه چیز جلوی چشمانم تیره و تار می شود .  آخرین چیزی که می بینم لبه ی پله است که با سرعت نزدیک می شود .

 

 

 

**********************

 

     

 

چشمانم را باز می کنم . همه جا سیاه است . سرمایی عجیب در اطرافم موج می زند . بوی تندی بینی ام را آزار می دهد . درد نفس گیری روی پیشانی ام احساس می کنم . گویی آن قسمت را با چیزی شکافته اند .

 

 چیزی را روی صورتم احساس می کنم . با نفسم بالا و پایین می رود . سعی می کنم کنارش بزنم ، ولی دستانم بی حس شده اند . هر چه بیشتر سعی می کنم ، درد پیشانی ام بیشتر می شود .

 

به هر زحمتی که شده ، دستم را حرکت می دهم .به چیزی نرم برخورد می کند . شبیه ملافه است . دستم را به صورتم می رسانم و پارچه را کنار می زنم . ولی باز هم چیزی نمی بینم . هنوز همه جا سیاه است .

 

نکند کور شده باشم ؟ این فکر آشوبی در مغزم ایجاد می کند . دستم را چند بار جلوی چشمانم تکان می دهم . باز هم هیچ !

 

با ناامیدی فریاد می زنم : پرستار ! پرستار !

 

صدایم به طرز عجیبی خفه است . دوباره داد می زنم : پرستار ! پرستار !

 

 

 

 خارشی روی صورتم احساس می کنم . گویی چیزی روی آن راه می رود . چیزی مثل یک حشره . روی شیب پل بینی ام می ایستد . کمی تامل می کند و به طرف دهانم راه می افتد . و بعد با یک حرکت انگشتم به پرواز در می آید .

 

وحشت سر تا پایم را فرا گرفته است . مغزم از کار افتاده . آخرین چیزهایی که یادم می آید یک سگ سفید بود و لبه ی پله که به صورتم نزدیک می شد .

 

به امید گرفتن دیوار ، دستم را حرکت می دهم .  بالای سرم به چیزی سخت برخورد می کند . درد شدیدی در مچم احساس می کنم . دوباره و این بار به آهستگی دستم را بالا می برم . سرد و سفت است . شبیه سنگ . زانویم را بالا می برم و دوباره با همان جسم برخورد می کنم . دستم را به سمت چپم می برم . با چیزی سرد ولی نرمتر تماس می یابد . گویی خاک است .طرف دیگر هم همین طور . می توانم خاک سرد و مرطوب را میان موهای دستم احساس کنم .

 

اینجا چه خبر است ؟ سنگ ، خاک ، تاریکی ؟  

 

 

 

 من توی قبر هستم ! این فکر مثل جریان برق ، در یک لحظه بدنم را طی می کند و از مغز به نوک پایم می رسد . بی اختیار زانویم را بلند می کنم و به سنگ بالای سرم می کوبم .

 

 زنده زنده خاکم کرده اند ! احتمالا تصور کرده اند که مرده ام ! شاید سکته کرده باشم . ولی به هر حال نمرده ام !

 

ترس مثل خوره به جانم می افتد . بدنم مور مور می شود . انگار هزاران مورچه زیر پوستم حرکت می کنند . موهای تنم سیخ شده اند .آدرنالین خونم بالا می رود . معده ام آشوب می شود و تلخی اسیدش را در دهانم احساس می کنم . با خودم می گویم :

 

-  نگران نباش ! حتما یه راهی هست .

 

و بعد دیوانه وار می خندم ! چه راهی ؟ خوب می دانم کجا هستم . من تازه خاک شده ام و هنوز سنگ قبر ندارم . احتمالا جایی در این شهر ، سنگ تراشی مشغول تراشیدن اسمم روی یک سنگ است ! این افکار باعث می شود بلندتر و عصبی تر بخندم .

 

قبلا دیده ام چطور مرده را خاک می کنند . ابتدا فضایی به طول حدود دو متر و عرض و عمق یک متر حفر می کنند . بعد درست در  وسط این گودال ، فضایی به اندازه ی کمی بیشتر از عرض شانه های مرده و عمق حدود یک متر می کنند و مرده را درون آن قرار می دهند . بعد شش تکه موزاییک سنگین روی آن می گذارند تا از نفوذ خاک به درون قبر محافظت کند . سنگی که با زانویم به آن کوبیدم احتمالا یکی از همین موزاییک هاست . در آخر هم قسمت بیرونی را با خاک می پوشانند . با این حساب ، من اول باید موزاییک های ضخیم را بشکنم و بعد خودم را از زیر یک متر خاک بیرون بکشم !

 

دوباره بی اختیار می خندم . کارم ساخته است !

 

به تاریکی زل می زنم . زیاد هم ترسناک نیست . در واقع هیچ چیز نیست . عدم وجود است . و همینش کمی ترسناک است . وقتی می دانی هیچ چیزی نیست ، دیگر امیدی هم نخواهد بود . آدم بدبین همیشه می گوید که از این بدتر نمی شود . ولی آدم خوش بین می گوید از این بدتر هم ممکن است !

 

ناخودآگاه یاد سگی می افتم که با لگد توی صورتش زدم . حتی بعد از کتک خوردن ، باز هم  از به دست آوردن استخوان نا امید نشده بود .

 

با خودم می گویم : از یک سگ هم کمتری ؟ برای استخوانت بجنگ !

 

دستم را به آرامی به موزاییک ها می کشم تا درز بین آن ها را پیدا کنم . درست است ! دقیقا شش تا . نفسم را در سینه حبس می کنم . زانویم را با شدت به موزاییک سوم می کوبم . با همان ضربه ی اول می شکند ! حتی در فیلم ها هم بار اول این اتفاق نمی افتد ! احتمالا ترک داشته .  شانس آورده ام که پیش از این زیر بار این همه خاک نشکسته بود !

 

با ضربه ی دوم موزاییک پایین می افتد و خاک با سرعت وارد قبر می شود . هجوم خاک به درون قبر ، آن را به دو نیم می کند . در طرفی پاهایم مانده و در طرف دیگر بالا تنه ام . به زور پاهایم را جمع می کنم . نفسم را حبس می کنم و موزاییک دوم را که درست بالای سینه ام است به جای موزاییک شکسته هل می دهم . خاک با سرعت زیادی روی سینه ام می ریزد .

 

نفسی تازه می کنم . نمی دانم چقدر طول می کشد . بدون اینکه بدانم ، بر روی پرده ای تاریک که جلوی چشمانم کشیده شده ، به مرور خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام می پردازم . بوی نم خاک فضای خاطراتم را دلگیرتر می کند .  بغض گلویم را می فشارد . چشمانم پر از اشک می شود . 

 

سیلی محکمی به خودم می زنم . حالا زمان وقت تلف کردن و غصه خوردن نیست ! دوباره دست به کار می شوم . خاک ها را با دست به فضاهای خالی قبر هل می دهم . هر چه بیشتر این کار را می کنم ، خاک بیشتری به درون قبر سرازیر می شود .

 

تا روی سینه ام را خاک پوشانده است . فقط سر و دو دستم بیرون مانده اند . ولی هنوز به سطح خاک نرسیده ام . سعی می کنم حرکت کنم ، ولی دو دستم بر روی سینه ام ثابت مانده اند .  

 

دیگر نمی توانم حرکت کنم . همه جا پر از خاک است . هوای کمی برایم مانده که آن را هم به سرعت مصرف می کنم .

 

نمی دانم چقدر با سطح زمین فاصله دارم . با توجه به خاکی که توی قبر هست نباید زیاد باشد . ولی هر چقدر باشد دیگر نمی توانم کاری بکنم . حداقل خوشحالم که زور خودم را زدم .

 

چشمانم را می بندم و به امید مرگ می نشینم . انگار سبک شده ام .  

 

 

 

کمی خاک روی صورتم می ریزد . چشمانم را باز می کنم . بالای سرم هیاهویی بر پاست . خاک ها کنار می روند و راهی باریک باز می شود .  اولین چیزی که می بینم  ، ستاره ای دور است که به من چشمک می زند .

 

از خوشحالی زبانم بند آمده است .

 

 

 

و بعد ، یک تکه استخوان  از همان راه باریک به درون قبر می افتد . برش میدارم . از ترس اینکه مجرا بسته شود ، با عجله دستم را بیرون می برم و با استخوان خاک ها را کنار می زنم . خاک نرم با سرعت کنار می رود . جانی دوباره گرفته ام .

 

کم کم جا برای دست دیگرم هم باز می شود . دو دستی خاک را کنار می زنم . درون موها ، گوشها و چشمانم ، پر از خاک شده است .  کمی که جا باز شد ، سرم را از بین دو دستم بالا می آورم و با زحمت خودم را از قبر بیرون می کشم . چشمان اشک آلودم را با گوشه ی کفن پاک می کنم .  نسیم خنکی که در قبرستان می وزد در ریه هایم هضم می شود .  

 

 

 

سگ سفیدی که زیر یک چشمش کبود است ،روی یک قبر  قدیمی نشسته و به استخوانی که در دستم است زل زده .

 

نزدیکش می شوم . دستی بر سرش می کشم .  استخوان را جلوی پایش روی زمین می گذارم و می گوبم :

 

 

 

-  ممنونم که اینجا رو برای چال کردن استخونت انتخاب کردی"

 

۱۶ مرداد ۸۵ ، ۰۵:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آرزو بیرانوند

مرا میفهمی آرزوبیرانوند

خسته ام خسته تر از آه مرا میفهمی

یوسفی در به در چاه مرا میفهمی

 

زورقی ساکن و راکد ز تکاپوی حیات

بین بی راهه و صد راه مرا میفهمی

 

سد راهم شده یک بغض که بی فرجام است

ضجه ها میزنم آنگاه مرا میفهمی

 

قلب من تیز ترین تیرِ کمان آرش

یک پیاده شده بی شاه مرا میفهمی

 

بین ما پنجره ها سرد تر از دیوارند

در افق نقش تن ماه مرا میفهمی

 

درد من کوه ترین غصه ی مادرزاد است

ظاهر آراسته چون کاه مرا میفهمی

 

ای فدای لب تو شاعر و شعری که سرود

خسته ام خسته به والله مرا میفهمی

۱۰ خرداد ۸۵ ، ۱۱:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آرزو بیرانوند

آرزوبیرانوند

رگبار باشد، نی-نوای-زار هر گوشه

چیزی نبینی جز طنابِ دار هر گوشه

همسنگرت کاری کند از دشمنان بدتر

سنگر بدون حمله‌ی دشمن فرو ریزد

..

.

من کوه برفم، یخ زده سد کولبر در من

من استخوان‌های زیادی در خودم دارم

آرام‌تر چاقو بزن بر کتف من ای دوست

کاری نکن از شانه‌ام بهمن فرو ریزد

۰۱ خرداد ۸۵ ، ۱۳:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آرزو بیرانوند

دردو دل با عکسهایت

"آرزوبیرانوند

 

باعکس هایت دردِدل کردن چه زیباست!

گاهی تو را در خواب می بینم عزیزم!

حالی نپرس از من که ویرانم برایت...

من چندسالی هست غمگینم... عزیزم...

 

 

رودم که در خود می روم هی سمت دیروز

هی زخم هی نیش از شکستن خورده ام من!

گفتی بگویم زندگی زیباست اما...

شاید حواسم نیست! شاید مُرده ام من...

 

گاهی نمی دانی چه می خواهی بگویی

حتی کلامت در بیانت درد دارد!

اصلا شده در یک قفس تنها بجنگی!؟

و حس کنی دیگر توانت درد دارد!

 

خوشبخت بودن دلخوشی می خواهد آخر!

من زنده ام در شعرهایم مثل یک مرگ!

من ناامید از زندگی هستم همیشه...

دنیا شده زندان برایم مثل یک مرگ!

 

جنگیدنم راهی به رویم وانکرد و...

تقدیر شاید بود من در غم بسوزم...

گفتم نمان! من زخم دارم! درد دارم!

رفتی و بدتر شد هوای حال و روزم...

 

 

امروز غم... دیروز غم... فردا دوباره...

این دردهای لعنتی پایان ندارد!

من مانده ام با مرگ تدریجیِ بودن...

حتی نجاتم لحظه ای امکان ندارد!

 

من آرزو هستم ، آرزویی که شکستم!

ویران شدم هرروز تا آباد باشی!

سبز از شکفتن باش! سبز از نور و لبخند!

من غرقِ اشکم تا تو بی من شاد باشی"

 

۰۸ ارديبهشت ۸۵ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آرزو بیرانوند

تو رفته ای

"تو رفته ای و شادی من دور می شود

انگار چشم زندگی ام کور می شود!

 

دیگر دلت هوای مرا هم نمی کند

این عشق نیز،وصله ی ناجور می شود

 

هرگز جدایی از تو نشد باورم ولی

این است حق هرکه که مغرور می شود!

 

باید که صبر پیشه کنم مثل مرد که

درگیر ترک منقل و وافور می شود!

 

با دست روزگار تو همدست گشته ای

این آش ذره ذره عجب شور می شود

 

دردا که جای شعر از امروز دفترم

جایی برای خط خط هاشور می شود!"

 

۱۲ فروردين ۸۵ ، ۱۳:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آرزو بیرانوند